من افرادی را می شناسم
که خداوند قلبشان را لبریز از مهربانی آفریده
و آنقدر عزیزدل اند
که دوست داری قلبشان را ببوسی!
می دانید
برای بوسیدن خوش قلب ها راه حلی پیدا کرده ام
چشم هایشان را عمیق ببوسید
باورکنید
چشم ها خودِ قلب اند !
من افرادی را می شناسم
که خداوند قلبشان را لبریز از مهربانی آفریده
و آنقدر عزیزدل اند
که دوست داری قلبشان را ببوسی!
می دانید
برای بوسیدن خوش قلب ها راه حلی پیدا کرده ام
چشم هایشان را عمیق ببوسید
باورکنید
چشم ها خودِ قلب اند !
برای یه کار اداری رفته بودم شهرداری،
توی اون قسمتی که به کار من مربوط میشد یه خانوم جوان کارمند حضور داشت
که قبل از هر چیزی،قبل از کارمند بودن، قبل از دختر خانواده بودن و حتی به نظرم قبل از همسر بودن
یه مادر بود...
یه زن وقتی مادر میشه اولویتش میشه فرزند...
این خانوم مجبور بود برای چند ساعت از دخترش توی محل کار نگهداری کنه.
اره میدونم اداره جای این کارا نیست
اما حتما مجبور شده بود
حواسم بهش بود، تمام سعیش رو میکرد یه موقع کارش عقب نیفته
آدم خوب رو از حرکات سر و دست و گردن میشه شناخت...
یه دختر بچه یکی دو ساله رو با لباس زمستونی صورتی تصور کن،
بچه ها همشون شیرینن، خواستنی ان، این بچه هم تو دل برو بود،
هر کس میومد داخل نگاهش که میکرد لبخند مینشست روی لبش
یه مقدار سرما خورده بود
توی اون چند دقیقه ای که اونجا بودم
با چشمای خودم دیدم که مادرش با چه سختی داروهاش رو میداد و ازش مراقبت میکرد
خیره شدم به چشمهای مهربون و پاک اون دختر بچه
میدونی به چی فکر میکردم؟
به اینکه بیست سال دیگه این بچه این روزا رو یادش نمیاد
اون شبایی که باعث بی خوابی مادرش شده
اون نه ماه که راحتی رو ازش سلب کرده...
هزار تا چیز دیگه
اینارو یادش میاد؟
نمیاد!
آخه پریشب یه دختر بیست ساله دیدم توی همین میدون ولیعصر
داشت با یه لحن بد سر مادرش غر میزد که اه،
مامان اینجا میدونه،
دوتا چهارراه بعدی باید پیاده میشدیم،
اونجا میشه چهارراه ولیعصر....
من ذوق رو توی چشمای مادرش دیدم که حالش خوب بود از اینکه با دخترش اومده بیرون...
کسی که ذره ذره آب شده تا اون بچه ذره ذره قد بکشه....
خیلی دلم خواست از اون دختر بپرسم :
اگه با دوستاتم بیرون میومدی از پیاده روی دوتا چهارراه عصبانی میشدی یا خوشحال؟
از کجا میدونی؟ شاید مامانت دلش میخواست چهارقدم باهات راه بره...
نگاهت کنه
حواست هست رفیق؟
میترسم یه وقتی به خودمون بیاییم که دیر شده ...
***********
نویسنده : علی سلطانی
بزرگ شدهام دیگر ...
و میتوانم از پس اشکهایم بر بیایم
وقتی گربهای زیر ماشین میرود
وقتی خبر مرگ دوستی میآید
وقتی به خاطرات کودکی میاندیشم
بزرگ شدهام
و دیگر به وقت خواندن شعر
تپق نمیزنم
و قطرههای عرق
پیشانیام را نمیپوشانند
بزرگ شدهام اما
شنیدن نامت کافیست
به همان پسرک خجالتی بدل شوم
که دل ِ دادن ِ گل سرخی را به تو نداشت...
******
یغما گلروئی
خودمانیم ...
بعضی توصیه ها انصافاً خنده دار است !
این که میگویند سراغش را نگیر تا خودش دل تنگ شود ...
غرور داشته باش و اینطور و آنطور باش !!!
آهای فلانی جان !
فرمایشات شما متین ...
ولی فقط تصورکن همه ماها مثل هم فکر کنیم ،
همه ماها غرور برمان دارد ..
چه میشود ؟
لابد تا آخر دنیا همگی درحسرتِ یک سلام می مانیم ...
و شاید در انتظار، بمیریم!
من که میگویم خودتان باشید ...
هر وقت کودک درونتان دلش هوایِ کسی را کرد ،
بچه شوید و سراغش را بگیرید ...
شاید او تنهاتر از شماست ....
شاید اصلاً آن فردایی که منتظرش هستید در کار نباشد!
عشق که نوبت سرش نمیشود ...!
فلانیِ عزیز و محترم!
عقایدت را به من تحمیل نکن!
من هر وقت دلم تنگ شود ،
سراغش را میگیرم !
لابد لیاقتش را دارد ...
اگر نداشت که ... دلم برایش تنگ نمی شد !!
شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد.
او با خط بچگانه نوشته بود: صورتحساب
1- کوتاه کردن چمن باغچه 30هزارتومن
2- مرتب کردن اتاق خوابم 5هزار
3- مراقبت از برادر کوچکم 15 هزار
4- بیرون بردن سطل زباله 5 هزار
5- نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 30هزار
جمع بدهی شما به من: 85 هزار...!
مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد،
چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت:
1- بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
2- بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
3- بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
4- بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است .
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند،
چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد،
قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلا به طور کامل پرداخت شده
خدایا:
شاد کن دلی را که گرفته و دلتنگ است
بی نیاز کن کسی را که به درگاهت نیازمند است
خدایا:
امیدوار کن کسی را که ناامید به آستانت آمده
بگیر دستانی که اکنون بسوی تو بلند است
خدایا:
مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش تو را صدا می زند
حامی آن دلی باش که تنها شده است
با دستهای مهربانت ،
با تمام قدرت و عظمت و تواناییت
ببار رحمتت را بر بندگانت ...
آمین اى مهربان ترین
وقتی دیدم درشکه را اسب میکشد
و انعام را درشکه چی میبرد
و به چشمان اسب چشم بند زده،
بر دهانش پوزبند
تاکم ببیند وکم بخورد و دم نزند!
همه چیز را فهمیدم
****************
صادق هدایت
قدیمها، زن و مردها فیسبوک نداشتند که بیایند و درد دلهایشان را بنویسند،
سواد نداشتند که روی کاغذ بیاورند
در دلشان غصه می خوردند غصه میخوردند،
تا وقتی که بلاخره یکی پیدا میشد که بنشیند کنارشان ، گریه کنند و حرف بزنند.
امروز مادر 75 ساله ای اشک میریخت و تعریف میکرد که وقتی دختر اولم را باردار بودم،
خواستم طلاق بگیرم ولی بخاطر بچه اینکار را نکردم.
حالا پنج تا دختر دارم ولی همان یک دانه دختر بزرگم ، عذابم میدهد،
نمی بیند که من همه ی این سالها را بخاطر آاو تحمل کردم و امروز او از همه طلبکارتر هست.
ما فقط شنیدیم که قدیمی ها وفادار تر بودند،
تعهد بیشتری داشتند،
اما به چه قیمتی؟
چرا نمیگوئم از جدایی میترسیدند. فشار جامعه و خانواده اجازه ی اینکار را نمیداد،
بخاطر بچه ها، چاره ای جز سازش نداشتند.
حرفم تایید یا عدم تایید جدایی و طلاق نیست.
حرفم این هست که بیایم یک ذره منصف تر باشیم،
با پدر و مادرهایمانن مهربانانه تر رفتار کنیم.
پشت نگاههای عبوس بعضی وقت هایشان،
چین و چروک دستها و صورتهایشان،
دردی را که بخاطر وجود ماها تحمل کرده اند، ببینیم.
شاید که نه، حتما آرزوهایی داشتن که ما مانع رسیدن به اونها شدیم.
حداقل اگر کاری برایشانن انجام نمیدهیم،
با حرف ها و رفتارهایمان،
حس بد تلف کردن عمر برای بچه های قدر ناشناس را به آنها القا نکنیم.
پرسیدند:
«الان که میدانی بیماریت یک سرطان بدخیم است و درمان هم ندارد، زندگیت چه فرقی کرده است؟»
مرتضی پاشایی گفت:
«زندگیم فرقی نکرده،
همان کارهایی را میکنم که قبلا میکردم.
ولی با شماها یک فرقی دارم.
قدر ثانیههای زندگیم را بیشتر میدانم و از هر ثانیه زندگیم، بیشتر از شما لذت میبرم.
قدر نگاه مادرم و لبخند پدرم را بیشتر از شما میدانم.
هر ثانیه از عمرم را با عشق سپری میکنم
چون هر لحظه ممکن است این نفس برود و دیگر برنگردد.
چون میدانم دیگر فرصت جبرانی نیست باید بهترین باشم و باید بهترین استفاده را بکنم.»
در هر 3 ثانیه یک نفر در دنیا میمیرد و یکی از این 3 ثانیهها نوبت ماست.
در همین مدت که جمله ی بالا را خوندی حداقل 10نفر مردن!
پس قدر ثانیه ثانیه های زندگیتان را بدانید
به پاهای خودتان موقع راه رفتن نگاه کنید....
دائما یکی جلو هست و یکی عقب...
نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور می شود...
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت...
چون میدانند شرایطشان داٸماعوض میشود...
روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالتند...
دنیا دو روزهست...
روزی باتو ، روزی علیه تو...
روزی که با توهست،مغرور نشو...
روزی که علیه تو هست،ناامید نشو...
هر دو میگذرد...