جشن ختم قرائت قرآن

شاید من درک نمی کنم!!!!

شاید به آن بلوغ لازم نرسیده ام

شاید شعورم بیشتر از این نیست.

ختم قران در ساعات اداری امروز به اتمام میرسد!!!

(اینکه آیا شرعا، عرفا و قانونا ، قرائت قران (که نماد دین اسلام است)

در ساعات اداری درست و صحیح است، بماند برای اهل فن و کارشناسان دین)

حالابرای اتمام ختم مذکور ، جشن گرفته اند

از کیسه بیت المال کیک تولد گرفته اند و ظرف زیبای یکبار مصرف!!!

امروز نماز خواندن خیلی طولانی خواهد شد

چون هم نماز جماعت دارند

هم قرائت قرآن

هم جشن اتمام قرائت قران.

بخدا اگر درک می کنید ، بفرمائید تا من شاید بفهمم

باز هم تکرار می کنم

ادعائی برای مسلمانی و متدین بودن ندارم

حتی شاید یک انسان معمولی هم نتوانم باشم

ولی درد می کشم

فریادی در گلویم می ماند که وصفش دشوار است!!!

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خوشنود باشی و ما رستگار

  • برباد رفته

متن ترانه:بازم صدای نی میآد

بخشی از ترانه‌ای‌ست که پس از اسارت لطف‌علی‌خان، مردمان در شیراز و کرمان می‌خوانده‌اند.

 مردم لطف‌علی‌خان را دوست داشتند و در مقاطع مختلف ترانه هایی برایش میسرودند که ساده عامیانه و خالی از تملق است.

جاهایی هم با واقعیات تاریخی که اینک ما میدانیم مغایرت دارد

اما به هرحال از دل و زبان ساده مردم کوچه و بازار برامده.

اسکات وارینگ و هارفرد جونز ان را نقل کرده اند و روایتی کمی متفاوت از ان هم در مجله یادگار از زبان بومیهای کرمان امده است.

هم‌این‌طور سطرهایی نقل شده و باقی مانده. ترانه از زبان ِ خان شوربخت زندبرای خانواده‌اش که به اسیری رفتند،

و برای اسب‌اش؛ غران.

انگار که میان نوبت‌های شکنجه درون زندان با خود نجوا کند،

تا نوبت و دردی دیگر.

مردم لطف‌علی‌خان را دوست داشتند. اما کسی یاری‌اش نکرد.

در مورد شاه اسماعیل گفته‌اند که وقتی خانواده‌اش به دست عثمانی‌ها افتاد،

تا آخر عمرش غم‌گین شد و کسی خندهء او را ندید. و لابد گریه‌ها کرده.

اما لطف‌علی‌خان چی؟

این ترانهء عامیانه به‌هم‌ریخته و ناقص است. حتا گاهی گنگ است. باید چهارپاره بوده باشد که حالا به این روز افتاده.

zand

 

بازم صدای نی می‌آد
آواز پی در پی می‌آد
بالای بان اندران
قشون آمد مازندران
بالای بان دل‌گشا
مرده است، ندارد پادشا
صبر از من و داد از خدا
غران می‌آد شیهه‌زنان
چون پای‌غر از آسمان
مانند شاهین پرزنان
چون باده، چون آب روان
نعل‌اش طلا، زین‌اش طلا
غران بود چون آسمان
لطف‌علی‌خان هم روز آن
قد سرو و ابروها کمان
شمشیر ِ دست‌اش خون‌فشان
حاجی ترا گفتم؛ پدر!
تو ما را کردی در به در
خسرو دادی دست قجر
لعنت به ریش تو پدر
لطف‌علی‌خان بوالهوس
زن و بچه‌ات رو بردن طبس
مانند مرغی در قفس
طبس کجا؟ تهران کجا؟
لطف‌علی‌خان مرد رشید
هر کس رسید آهی کشید
مادر، خواهر؛ جامه درید
لطف‌علی‌خان بخت‌اش خوابید
لطف‌علی‌خان ‌ام هی می‌کرد
گلاب نبات با می می‌خَورد
لطف‌علی‌خان می‌رفت میدان
مادر می‌گفت: شوم قربان
دل‌ات خون شد، رخش‌ات گریان
بخت‌ات خوابید لطف‌علی‌خان

  • برباد رفته

عکس نوشت:نه تو می مانی،نه اندوه

  • برباد رفته

شعری بانام:لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

------------

شاعر:قیصرامین پور

  • برباد رفته

متنی با نام: مبار ای برف


الا ای برف!
چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!

  • برباد رفته

شعری با نام:زمستان مظلوم

دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید
با این همه باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان
در فصل خودش ، شهر خودش ، بود غریبه
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان …

  • برباد رفته

متنی بانام: بهانه ای برای رفتن

رفتن ؟

رفتن که بهانه نمی خواهد !

یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده

رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى

ماندن ؟ 

ماندن اما بهانه مى خواهد

دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى

دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى

یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین .

وقتى بخواهى بمانى

حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى

میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت

آرى!

آمدن دلیل مى خواهد

ماندن بهانه

و رفتن هیچکدام !

----------------

نویسنده: فروغ فرخزاد

  • برباد رفته

شعرزیبای یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد میزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسیها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.

برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان 

تساویهای جبری را نشان می‌داد

با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است

از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست

همیشه یک نفر باید بپاخیزد...

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و 

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود

آیا یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟

یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟

یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست.......

----------------

شاعر:حمید گلسرخی

  • برباد رفته

متنی با نام:زنان سرزمین من

زن بودن کار ساده ای نیست!!!

زن که باشی باید برای خوشایند دیگران زندگی کنی!!!

خیلی چیزها ، جرم میشود!!!

بلند بلند خندیدن

تنها قدم زدن

تک رنگ بودن ، خیلی چیزها

زن که باشی باید بی کم وکاست ،

دختر حرف گوش کن پدرت باشی!!!

سنگ صبور مادرت باشی!!

محافظ دل خواهرت باشی!!

و مایه آرامش برادرت!!
خدا نکند اگر بگوئی : کمی تنهایت بگذارند!!!

میشوی یک جانی که به جرم نامعلومی محکومت می کنند!!!!

زن که باشی، باید محرم راز همسرت باشی!!!

سپس مادر می شوی و آن وقت تازه قصه آغاز میشود!!!

و یک روز چشم باز می کنی و می بینی ، چین و چروک برداشته ای!!!!

در حالی که آرزو هایت یک به یک تلمبار شده و وقت نکرده ای به هیچ کدامشان برسی!!!

زن بودن کار ساده ای نیست!!

زنان ، مردان محکمی هستند که پشت جسمی ظریف ، پنهان شده اند

تا مبادا کسی اشک هایشان را ببیند!!!!

((( تقدیم به بانوان بزرگ سرزمینم که به دور از بازی های زمانه

یک زندگی را مردانه به دوش می کشند

و با رفتارشان ، وقار و متانت و بزرگی را به همراه  بلندای پرواز یک  انسان ،به دیگران می آموزند!!!))))

  • برباد رفته

متنی با نام:کودکی ام را دوست دارم

دروغ محض است: آنکس که می گوید دیگر بزرگ شده ام وخوب وبد را تشخیص می دهم!!!

بزرگ که شوی، وارد دنیای عجیب و شگفت آوری خواهی شد که تشخیص کوچکترین امر، سخت میشود.

زندگی مبهم و نفسگیر میشود!!

حقیقتا خوب وبد واقعی همان چیزی است که در ذهن کودکان است..!

بزرگ که شوی معانی کلمات کودکانه را درک نمی کنی!!

معنی آن کلمات را در فرهنگ لغت هم نمی توان پیدا کرد!!

بزرگ که میشوی ، همه چیز رنگ وبوی دیگری می گیرد!!

گویا من ، من نبوده است!!!

بزرگ که میشوی زندگی سخت میشود!!

و اگر میپرسی چرا؟

باید بگویمت که چون:

راه راست یکی است و راه کج بسیار!!!

و کودکی تنها راه راستی ست که من میشناسم!!!!

کودک که هستی دنیایت بزرگ است و آرزوهایت کوچک

اما بزرگ که میشوی: دنیایت کوچک میشود و آرزوهایت بزرگ!!!

و این میشود که من هنوز کودکی ام را دوست دارم!!!!

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود