۳۸ مطلب با موضوع «یادی از گذشته» ثبت شده است

سفری در پیش است التما دعا

باید راهی شوم

سفری در پیش است

راه دور و رسیدن مشکل

دعایم کنید

تنها چراغ راهم نور استجابت دعاهاست

از معدود سفرهائی است که دلم میلی به رفتن ندارد

اما چاره ای نیست

باید رفت

  • برباد رفته

خاطرتی اززندگی(جبهه و جنگ)اتش بازی با توپخانه

دلم هوری ریخت تو!!!

دوباره دلواپسی به سراغم آمد و چشم به درب  سنگردوختم تا شاید کسی بیاید و خبری بیاورد

هرچه عقربه های ساعت بیشتر می چرخیدند

دلواپسی من هم بیشتر می شد

ترسیده بودم

از دوربین به دشت روبرو نگاه کردم ، ستون های تانک و ماشین عراقی ها بود که نزدیک می شد

متنی را بصورت رمز نوشتم و برای قرارگاه ارسال کردم

اما چقدر دیر جواب می دهند

بالاخره بی سیم با صدای خش خش همیشگیش  به صدا درآمد

متن را گرفتم و رمز گشائی کردم

دستور دادند آتش بازی به پا کنم

چند تا نقطه را از قبل بعنوان گراه یا همان نشانه خودمان داشتم

چند شلیک برای اطمینان از درستی نشانه ها شلیک کردیم

تقریبا که نه خیلی هم خوب بود

در انتهای مسیر جاده عراقی ها یک جاده خاکی بود که بصورت سه راهی تقسیم میشد

و راه فرعی به سمت ما می آمد

یک گراه هم برای آنجا گرفتم، به چند توپخانه نیاز داشتم ،

با قرارگاه هماهنگ کردم ؛ تقریبا همه توپخانه های موجود در منطقه را به من دادند!!!

کار بزرگی بود اما در آن زمان اصلا به این فکر نکردم!!!

همزمان با شش تا هشت توپخانه که مجموعا چهل یا پنجاه توپ داشتند آتش می ریختند

فقط نیم ساعت زمان می خواست

زبانه آتش و دود بود که منطقه را پر کرده بود

پس فردا که دودها خوابید، وقتی شمردند حدود دویست تا دویست و پنجاه ماشین منهدم شده بود

حمله دشمن لغو شد

همه اینها بخاطر دیده بانی یک پسرک 14 ساله دهاتیی بود

  • برباد رفته

قصه من و خونریزی دستگاه گوارش

تازه نشسته بودیم و داشتیم از آب و هوای دلنشین فصل بهار کردستان عراق می گفتیم

هرکسی چیزی می گفت و در نهایت قرار شد یک چائی دبش دبش اماده کنیم

آب جویبار همان نزدیکی را برداشتیم و آتش را روشن کردیم

همه قمقمه هایمان را هم پر کردیم و هرچه توانستیم ، نوشیدیم

چائی که آماده شد بساط قند و نبات و لیوان های آهنی هم بپاشد

کم کم هر کدام رفتیم سر پست خودمان

از قرارگاه متنی را بصورت رمزی فرستادند

چون من مسئول بی سیم بودم ، قرار شد من متن را رمز گشائی کنم

نصفه های متن که رسیدم دستانم لرزید

دیگر نای نوشتنم نبود

بچه ها همه متوجه شدند

آمدند کنارم

بقیه متن را باهم رمز گشائی کردیم

امروز صبح در منطقه حلبچه بمب شیمائی زده اند

از مصرف آب و غذائی که در فضای باز مانده است ، خودداری کنید

و این آغاز مشکل گوارشی من بود

سالهاست رفیق شفیق من شده است

بی هیچ جیره و مواجبی دردش را به کول می کشم

و خونریزیهای هفتگی و یا ماهیانه اش را تحمل می کنم

راه گریزی نیست ، این مال من است

اما تنها درد سنگینم ، چشمان نگران همسر و فرزندانم هست

می ترسند مرا از دست بدهند

گرچه باور دارم آنها هم خدائی دارند

ولی چه کنم که آنها مرا خدای خودشان می دانند!!!!

این بود قصه من و خونریزی دستگاه گوارش

دلیل خونریزی های مکرر ومتعدد من دراین سالهای طوفانی!!!!

  • برباد رفته

حالا فقط شاید مانده و شاید

شاید که نه ، مطمئنا می توانست اوضاع از این خیلی بهتر باشد!!!!

وقتی اشتباه کنی ، تنها خودت باید تاوانش را بدهی

حالا میتوانی مثل یک مرد(نمی دانم چرا این کلمه  را بکار بردم!!) سینه ات راسپر کنی

و تاوان اشتباهاتت را بدهی

و یا اینکه جر بزنی و با داد و ناله وفریادوفغان

دیگران را مقصر قلوداد کنی

فرقی هم نمی کند

در هر دو حالت این تو هستی که باید تاوان بدهی

من هم این مراحل را گذرانده ام

اشتباه پشت اشتباه

اعتماد بی جا پشت تکیه دادن

و حالا مدتهاست تاونش را داه ام و می دهم

هراسی هم نیست

چون حتی  اگر هم باشدباز فرقی نمی کند

تحمل بار سنگین تاوان اشتباهات بر عهده من است!!!

اما شاید اگر آن همه اشتباه نمی کردم حالا این همه تاوان نمی دادم

خیلی چیزها را باختم:

آبرو

حرمت

انسانیت

مهربانی

رحمت

لطف

بخشش

اما حالا فقط شاید است

شاید

  • برباد رفته

آرزوهای محال

آخرین بار که نگاهش کردم ، دوباره دلم لرزید!!

البته ارتعاعش بسیار خفیف بود و به ریشتر نمی رسید

هنوز همانی بود که مرا دیوانه کرد!!!

به سختی چشمانم را از نگاهش دزدیم و به پنجره دوختم

سالهاست من محکوم هستم که ارتباط چشمی ندارم

و این یعنی : مشکل روحی دارم

برایم هزاران درد و هزاران دارو نوشتند و تجویز کردند

ولی هیچ کس نپرسید چرا اینجوری شدم و یا هستم؟

او که خیلی پرشور و سرحال بود؟ چرا به این حال افتاده است؟

نه این سوال را کسی از من نپرسید اما همه برایم دل سوزاندند

حالا اعتراف می کنم دیگر به چشمان کسی اعتماد ندارم!!!

دیگر حاضر نیستم سرنوشت و آبرو و همه چیزم را با یک نگاه ساده ببازم!!!

دیگر فقط برای رویاهایم زندگی می کنم

دیگر فقط آرزو هایم را هدف قرار داده ام

و حالا فریاد می زنم :

من هستم

برای آنکه باید باشم

گرچه کاهی هستم در گذر روزگار

اما تا هستم

هستم

کاش عرض زندگیم بیشتر از طولش بود

کاش

  • برباد رفته

کاش میتوانستم ذهنم را پاک کنم

کاش میتوانستم ذهنم را پاک کنم

از همه چیز

از گذشته

از خاطرات انسانها

از زخم هائی که بر من وارد کرده اند

از متلک هائی که نثارم کرده اند

از بدی هائی که بر من روا داشته اند

از نامردی ها

از نامرادی ها

از سوء استفاده ها

از بیگاری ها

از استثمار

از بهره برداری های ناجوانمردانه

از دلبستگی ها

از علاقه هائی که پشتش پوچی بود وتباهی

از نگا ه هائی که دلم را برد

و در آخر اهانت ماند و من

از خیانت

از بی شرمی

از حرمت شکنی

از توهین

از خاطرات دلهره آور دوران نوجوانی ام

در جزایر مجنون وام الرساس و ام البابی ، شلمچه ، حلبچه و....

کاش خالی میشدم از همه آنچه بر من گذشته

و فقط خوبیها به یادم می ماند

بعید می دانم بتوانم ذهنم را پاک کنم!!!!!!

  • برباد رفته

ترسی مبهم از پائیز زیبا

سالها ، ترسی مبهم و گنگ در فصل پائیز ، قلبم را می کوبید!!!

روزها خسته بودم و شبها ، دلتنگ!!

انگار آرزو داشتم پائیز را از سالهایم حذف کنم!!!

مثل یک درام ترسناک و طولانی

از پائیز فرار می کردم

از بودن گریزان بودم

حس غریبی که در واژه نمی گنجد

شاید ترس همان کودک روستائی که نقل شد!!

ویا دلواپسی های کودک دبستانی برای شلوارش!!

ویا ترس از آینده ای که مبهم بود و گنگ!!

انگار دروغ در رگ هایم جاری بود

می ترسیدم که با واقعیت روبرو شوم

می ترسیدم آبرویم برود

می ترسیدم گذشته ام  مرا بی آبرو کند

اما حالا راحت راحتم

امسال از پائیز لذت می برم

دلشاد دلشادم

با همه نامرادی ها

با همه دورغ ها و دوروئی هائی که اطرافم را پر از بوی تعفن کرده اند

تعفن لاشه انسانهائی که خودرا در لباس های زیبا و مدرن مخفی کرده اند

بوی تند و متعفن دروغ

چهر هائی که لبخند ریا بر لب دارند

و همه ، برترین هستند!!

شاید هم هسند

درک من کم است

ظرف شعورم آنقدر کوچک است که بایک قطره شعور ، پر میشود

  • برباد رفته

جستجوئی برای سر

یادم هست ، در زمان جنگ مابین ایران وعراق

جنوب که بودیم

سنگر ما در محل بسیار خطرناکی قرار داشت

و هرروز یک و یا چند تن از افراد یا زخمی می شدند ، یا شهید!!

محمد دوطبقه(محمد دهقانی)می گقت:

اینجا خیلی شلوغ و درهم و برهم است!!

مواظب خودتان باشید ، شاید صبح که بیدار شدید باید دنبال بدنتان بگردید!!

و همه می خندیدیم

اما چند روز بعد

صبح که بیدار شدیم ، نتوانستیم سر محمد دو طبقه را پیدا کنیم!!!

سرش را برده بودند

و ما تنش را پیدا کردیم

و سرش دنبال تنش می گشت!!

  • برباد رفته

شلواری برای مدرسه

روز اول مهر ماه بود

و پسرک دهاتی ، برای اولین بار بود که به مدرسه می رفت

خانواده اش کارگر بودند

و پدرش با کار در معدن، برای خانواده اش نان آوری میکرد

و مادرش قالی باف بود

اول مهرماه بود

و مادرش برای او شلوار جدیدی دوخته بود

مقل همه بچه ها شاد و خندان به مدرسه رفت

اما وقتی بر می گشت ، سرخورده بود

مسخره اش کرده بودند

به شلوارش خندیدند

شلوارش ، شلوار کوتاه شده و قدیمی پدرش بود

و این دستاویز بچه های مدرسه شده بود

و چقدر تحمل این موضوع سخت بود!!!!

  • برباد رفته

متن ترانه زیبای گلایه

برای گفتن من شعر هم به گِل مانده

نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده

صدا،که مرهم فریاد بودزخمِ مرا

به پیش درد عظیم دلم خجل مانده

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

گر هم گله ای هست،دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست

دیری ست که از خانه خرابان جهانم

بر سقفِ فروریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست

رو به روی تو کی ام من؟یه اسیر سرسپرده

چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده

من برای تو چی هستم؟کوه تنهای تحمل

بین ما پل عذابه،من خسته،پایه ی پُل

ای که نزدیکی مث من به من،اما خیلی دوری

خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری

کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم

از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم

ببین که خستم،غرور سنگم،اما شکستم

کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم

تو بخونی،تو بدونی از خودم بیش از تو خستم

ببین که خستم تنها غروره عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم

نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد

زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم

این که اسمش زندگی نیست جون به لبهام می رسونم

هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست

این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست

ببین که خستم

تنها غروره عصای دستم

کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم

از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم

ببین که خستم،تنها غروره عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم 

نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود