۳۸ مطلب با موضوع «یادی از گذشته» ثبت شده است

متن ترانه عشق یعنی یه پلاک

من این قطعه را خیلی دوست دارم ، همه آهنگ و هم نوحه اش را!!!

 

                                                   عشق یعنی یه پلاک ، که زده بیرون از دل خاک

                                                     عشق یعنی یه شهید،با لبای تشنه سینه چاک

                                                   عشق یعنی یه جوون ، یه جوون بی نام و نشون

                                                   عشق یعنی یه نماز ، با وضو گرفتن توی خون

                                                     عشق یعنی انتظار ، تو دل یه مادر بیقرار

                                                     چشم تر مونده به راه ، واسه نشون یه مزار

                                                     عشق یعنی یه پدر ، که شبا بیداره تا سحر

                                                      عشق یعنی یه خبر ، خبر یه مفقود الاثر

                                                      یه پلاک ، که بیرون زده از دل خاک

                                                         روی اون  ، اسمیه از یه جوون

                                                             یه پلاک از دل خاک

                                          یه پوتین ، فقط مونده از یه جوون که خوابیده روی مین

                                         استخوان ، یه کلاه با یه عکس ، وصیت نامه ی غرق خون

                                            یه جوون ، که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید

                                               دختری که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشی

                                     یه پدی ، بیست و چند سال و چند ماهه ، چشماشو دوخته به در

                                            مادری منتظر ، واسه دیدن قامت و روی پسر

                                                        یه پلاک از دل خاک

                                                              یه پلاک

  • برباد رفته

7 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

آفتاب تازه از راه رسیده بود که فرمان دادند از سنگرها خارج شده و حرکت کنیم!

به سمت جاده وسط جزیره حرکت کردیم

دو طرف جاده پر بود از نی و نیزاری بود عجیب!!

مقداری که راه رفتیم دستور دادند درکنار جاده سنگر بکنیم

دست بکار شدم با هرچه که میشد

خوشبختانه خاک نرم بود و خیس

و این کندن را راحت تر می کرد

گودالی که کنده بودم به اندازه ای بود که بتوانم داخل آن بنشینم

بدون هیچ پوشش دیگری

حوصله ام سر رفته بود

انگار نه انگار که میدان جنگ است

اندکی در عرض جاده خاکی ، قدم زدم

کمی آب و غذا خوردم

البته غذایمان کنسرو  شده بود

نماز را خوانده بودیم که صدای تیر اندازی و درگیری شدیدی از دور به گوش می رسید

گفتند گارد ویژه صدام وارد جزیره شده است

مدتی که از درگیری ها گذشت ، صدای تیر اندازی ها نزدیک تر شد

از دور میشد حدس زد و حتی حس کرد که اوضاع خوبی نیست

در همین کشاکش بود که دستور آمد عقب نشینی کنیم و به اسکله برویم

نمی دانم چرا ولی همه می دویند ومن هم میدویم

به اسکله که رسیدیم تقریبا جزء آخرین نفراتی بودم که سوار قایق موتوری شدم

زدیم به دل آب رودخانه

قایق بخاطر سرعتش و نیز سرعت و قدرت جریان آب به تلاطم افتاده بود

از پشت سر صدای تیراندازی ها شدیدتر و نزدیک تر میشد

بالاخره به نزدیکی کشتی غرق شده رسیدیم

قبل از پیچیدن به پشت کشتی، نفوره گلوله آرپی چی از بالای سرمان گذشت

گلوله به کشتی خورد

ظاهرا عراقیها به ساحل و اسکله رسیده بودند

قسمت به ماندن بود

رفتیم زیر اسکله خرمشهر

از قایق پیاده شدیم

تا شب زیر اسکله ماندیم

عراق مثل برف و باران گلوله می ریخت

شب به محل قبل از عملیاتمان در خرمشهر بر گشتیم

  • برباد رفته

6 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

کمی تیراندازی کردم ولی متاسفانه اسلحه کلاشینکفم ، گیر کرد

یه فکر افتادم که سلاحم را عوض کنم

از سنگر خارج شدم ، در مسیر کانال کمی جلو رفتم

دیدم یک نفر با لباس غواصی ، کنار دیوار کانال چماتمه زده و نشسته

بند اسلحه اش روی دوشش بود

جلو رفتم از لباسش فهمیدم ایرانی است

دست زدم

یخ کرده بود

به شهادت رسیده بود

سعی کردم اسلحه اش را بردارم

هرچه تلاش کردم نشد

تفنگ گیر کرده بود

حتی با پاهایم هم فشار آوردم وزور زدم

ولی نشد

رفتم.

و به سنگر برگشتم.

فردا صبح که از مسیر رد می شدم

اثری از جنازه آن عزیز نیود

برده بودند که معراجیش کنند

  • برباد رفته

5 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

وارد جزیره ام الرساس شدم

کانالی تنگ و باریک که همه خط ساحلی جزیره را طی کرده بود

هوا هنوز روشن نشده بود و نسیم خنکی می وزید که با برخورد با لباس های خیس من ، احساس سرما می کردم

داخل پوتینم آب رفته بود

حرکت کردیم

فرمانده دسته ، فرمان داده بود به پیش برویم

خودش خیلی محتاط بود

ولی من همه چیز برایم بازی بود

حتی خم هم نمی شدم

و این صدای اعتراض فرمانده دسته ام را در برداشت

رسیدم به چند سنگر ،گفتند در همین سنگرها بمانیم

وارد یک سنگر سیمانی شدیم

چند نفر با هم بودیم

من نفر آخری بودم که وارد شدم

چند تا جنازه داخل سنگر افتاده بود که با توجه به لباسهایشان ، احتمالا عراقی بودند

با زور آنها را جابجا کردیم

و کز کردیم

هوا سردتر شده بود

حوالی بهمن ماه بود و با لباس های خیس ، تحمل هوای سرد ، خیلی دشوار می نمود

با بقیه ایستادیم و درجا نرمش می کردیم تا گرم شویم

بیرون سنگر و در داخل کانال اجساد رزمندگان ایرانی ریخته بود

تا صبح بچه های (معراج الشهداء) همه جنازه ها را بردند

  • برباد رفته

4 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

در پرتوی نور منورهای موجود در آسمان ، که حداقل باعث می شد محیط اطرافم را ببینم و صدای تیراندازی ،به جزیره

نزدیک میشدیم . گلوله های رسام ، واژه ای است آشنا برای اهل جنگ و مبارزه!!

دردل شب ، شما نوری را می بنید که ناشی از حرکت گلوله تفنگ است و نا خودآگاه ، سرت را پائین می گیری

این تاثیر روانی گلوله های رسام است نور قرمز رنگ گلوله های رسامی که از سمت جزیره شلیک می شد

به همراه صداری شلیک آرپیچی

صدای جریان تند رودخانه

صدای فریاد به زبان فارسی و عربی

صدای قایق ها

صدای ناله انسان هائی زخمی

تاریکی شب

نور فسفری منورها

همه دست به دست هم داده بودند و  صحنه غریبی را ایجاد کرده بودند

قایق به بیست متری جزیره رسیده بود

قایقران گفت : بپرید داخل آب ، سیم های خاردار و تله های انفجاری امکان نزدیک تر شدن را نمی دهد

فقط همین کم بود

با لباس پریدیم داخل آب

بقیه چون قد بلندتری داشتند کمتر خیس شدند

ولی من تا گلو داخل آب بودم

زیر پایم زمین سفت نبود

همه چیز لغزنده بود و ترسناک

پس از چند دقیقه آب پیمائی

بالاخره دستم را به دیواره سنگرهائی که عرقی ها ساخته بودند ، گرفتم

و وارد خاک عراق شدم

اینجا خارج من بود

خیس و نمناک

با کوله پشتی و تفتگ کلاشینکف

کلاه آهنی بر سر

کمربندی بزرگ(فانوسقه) بر کمر

ماسک شیمیائی بر کمر

من رزمنده بودم!!!!

  • برباد رفته

3- خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

خناکی سحر گاهان بود که سوار قایق موتوری شدیم و از پشت کشتی ای که نزدیکی های اسکله خرمشهر منهدم شده بود خارج شدیم اولین صحنه وحشتناکی که دیدم

شلیک منور بود و یک تیربارچی که داشت از بالای کشتی به سمت دشمن ، تیراندازی می کرد

هشت نفر سوار قایق شده بودیم

بالطبع من از هم کم سن وسال تر و کوچک تر بودم

با توجه به وحشتی که از آب رودخانه اروند داشتم، ناخودآگاه چشمم به آب رودخانه افتاد

سرعت زیادی داشت و برای من که کویری هستم، رعب آور بود!!!

شنیده بودم بوی خون کوسه ماهی های خلیج فارس را هم به رودخانه کشانده بود

البته بعید بود در داخل این همه تیر و آتش ، سر و صدا و فریاد ، حیوانی شهامت روی آب امدن را داشته باشد

اما بعدها شنیده بسیاری از بچه های ما ، بوسیله کوسه ها ، تهدید شده بودند!!

فکرش هم آزار دهنده است

زخمی باشی

داخل آب هم افتاده باشی

حالا باید با کوسه ماهی هم مبارزه کنی

عجب اوضاعی!!!

قایق به سرعت در تلاطم رودخانه اروند با صدای آزار دهنده اش راه می پیمود

از هیچ کس صدائی شنیده نمی شد

همه داشتند زمزمه می کردند

برخی ذکر می گفتند

برخی شهادتین می خوانند

و من گیج و مبهوت به ساحل جزیره نگاه می کردم

  • برباد رفته

2 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

اگرخواسته باشم دقیق بگویم چهارده سال و پنج ماهه بودم که برای اولین بار به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم

تصویر خیلی روشنی از نحوه و زمان اعزامم ندارم

ولی به یاد دارم که در منطقه شوشتر ، پادگان آمورشی ما بود و مدتها تمرین و تمرین داشتیم

از دودیدنهای صبحگاهی و آموزش سلاح شناسی

تا مانورهای چند روزه و تمرین قایقرانی پاروزنی در رودخانه شوشتر

برای یک نوجوان چهارده پانزده ساله ، دوره بسیار سختی بود

پرفشار و پر استرس

مخصوصا اگر در نظر داشته باشیم که کف پاهای من سوپر صاف است

و حالا عوارض آن فشارهای بدنی و همچنین فشار تمریناتی که برای فوتبال انجام داده ام

دارد خود را نشان می دهد

واریس

کمر درد و غیرو

همه یادگارهای من هستند از روزهای گذشته

قرار بود ما بعنوان عملیات ایذائی به جزایر ام الرسساس و امالبابی که دقیقا روبروی خرمشهر هستند حمله کنیم

یک چند روز را هم در خرمشهر ویران گذراندیم

شهری که علائم روزهای با شکوهی را بر چهره داشت

آن موقع بدل شده بود به ویرانه ای خراب

شب هنگام به زیر اسکله خرمشهر رفتیم

و با تحمل فشار ناشی از جزر  و مد آب که مارا تا زیر سقف اسکله فشار می داد

با قایق های موتوری به جزایر رفتیم

  • برباد رفته

1 - خاطراتی از زندگی

امروز هم روز دیگری است

امروز ، دیروز فرداست

و فردای دیروز

امروز آمده است، با همه بد ذهنی های من

شروع شده ، بی هیچ کم وکاستی

این من هستم که امروزم را می سازم

گرچه راحت نمی توانم ذهنم را پاک کنم و مثل همیشه درگیر فکر وحشت آور هستم، اما امروز هم هست

رفتاری که هیچوقت من نمی پذیرم

همه گونه رفتار و کردار زننده ای برای آنکه اثابات کند بزرگ هست

از اهانت و توهین بگیر تا افترا و پشت سر حرف زدن

همه کار کرد که ثابت کند خیلی مدرن هست

اما فراموش کرده که چقدر از حقارت لبریز است

بی شرم و بی شرف

رفتاری پرخاشگرانه

این قدر غرور و خود باوری حماقت بار هم نوبر است

توجیه پشت  توجیه

برای اثابت عقاید احمقانه و بی بند و بار ذهنی معیوب و بیمار، باگذشته ای اسفناک که از آن می گریزد

لعنت بر تو

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود