باید که شیوهی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خواندهام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانهی یک دوست سر زدم
اینبار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم
باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکستهاند
باید چراغ مهشکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت ماشین نشستهام
امروز میروم لگنم را عوض کنم
با من برادران زنم خو ب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور میشوم کفنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟
---------------------
شاعر: ناصر فیض
کبک بودیم وُ کلاغ شدیم ، خورشید بودیم چراغ شدیم
جنگل بی حصار بودیم ، حالا یه دونه باغ شدیم
چشمامونُ بسته بودیم یه سفرهی بزرگِ شهر
دست که به سفره رفت ولی با یه ملاقه داغ شدیم
گندمای مزرعهمون خوشههای طلایی داشت
دستای ما تو دلِ خاک نهالِ سادگی میکاشت
آبِ زلالِ چشمهمون شیرِ ستاره بود ولی
قصهی چاهِ آبِ شهر فکرا رُ راحت نمیذاشت
مش رمضون ! دیدی تو شهر رو گُردهی ما زین زدن ؟
دیدی که پهلوونا رُ با یه کلَک زمین زدن ؟
غولِ سیاهِ وسوسه غیرتِ ما رُ خورده بود.
کبابِ چربِ پایتخت گوشتِ الاغِ مُرده بود.
چشمه بودیم سراب شدیم ، بره بودیم کباب شدیم
ستاره بودیم توی شب اما یهو شهاب شدیم
تو غربتِ آهنُ دود کوه غرورمون شکست
کوپنفروشِ خستهی میدونِ انقلاب شدیم
دیدی چه ساده گم شدن آرزوهامون توی باد ؟
آخ ! چی میشه که نونِ دِه باز توی سفرهمون بیاد ؟
اما نه پای رفتنُ نه روی برگشتنی هست
زندگیمون همین شده ، خنده کمُ گریه زیاد
مش رمضون ! دیدی تو شهر رو گُردهی ما زین زدن ؟
دیدی که پهلوونا رُ با یه کلَک زمین زدن ؟
غولِ سیاهِ وسوسه غیرتِ ما رُ خورده بود
کبابِ چربِ پایتخت گوشتِ الاغِ مُرده بود
باید باور کنیم
تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی…
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
گاهی اوقات بر سر راه آدمیزاد آدم هایی قرار میگرند
که فراتر از یک دوست معمولی هستند؛
که می شود با آن ها به هر چیزی بخندی
دوست هایی هستند در زندگی
که بی دغدغه می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد؛
می شود یادت برود که میزبانی یا مهمان!
جایی که هستی خانه اوست یا خانه خودت!
حتی می شود ناگفته های دلت،
آن هایی که جرأت گفتنش به خودت هم نداری، بهشان بگویی
و …مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند!
چقدر خوبند این آدمها
و چقدر همه ما نیاز داریم
به حداقل یکی از آنها…
گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند
سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ...
هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛
روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!!
چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش
چوب نامردی اگر در آستینت میکنند ...
ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن
چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند
نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است
آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ...
رفته بودم خانه سالمندان
مادری را در آنجا دیدم، رو به او کردم و به او گفتم :
مادر چرا آوردنت اینجا...؟
گفت:من خودم اومدم مادر...
گفتم؛آخر مگر میشود؟یک مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل را طلب کند...؟
گفت؛هر چیزی یک تاریخ انقضایی دارد مادر...شاید من هم تاریخم گذشته بود...
گفتم؛چند وقت یک بار به شما سر میزنند...؟
گفت؛الان هفت سالی میشود که از آنها خبری ندارم...یک شماره دارم،که هفت سالی میشود که خاموش هست...
بغضش ترکید...پیشانیش را بوسیدم و امدم بیرون...
یادم می آمد که خواهر برادرها وقتی دعوایشان میشد،
میرفتند دامنِ مادرشان را سمتِ خودشان میکشیدند و داد میزدند:
"مامانِ منه...مامانِ خودمه..."
و حالا،مادرشان را به هم تعارف میکردند و هیچ کدام حاضر نبودند تحویل بگیرند...
پیرزنی به من گفت؛
پیر شی جوون ولی نوبتی نشی
سوال کردم:حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟
گفت:فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت را نداشتی
بین بچه هایت به خاطر نگهداریت دعوا نشود که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.
از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند
و هیچ کدام از ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشویم!
در جامعه ای زندگى می کنیم که بسیاری از مردمانش:
با یک " استخاره " هدف تعیین می کنند ،
و با یک "عطسه " از هدف خود دست میکشند ...!
میان آرزوی تو و معجزه خداوند دیواری است به نام:
اعتمــاد...
پس اگر دوست داریم به آرزوهایمان برسیم با تمام وجود به او اعتماد کنیم ..
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست
زیرا به مهربانی مادر و حمایت پدر ایمان دارد ...
ای کاش ایمانی داشتیم از جنس کودکانه...!
در زمان کودکی اکثر بستنی ها یخی بودند
اما الان نیست و نسبت به گذشته کمتر پیدا می شود
اما با همه این ها باز هم بستنی یخی لذت و طعم بسیار لذیذی داردنسبت به بستنی های معمولی این دوره
بستنی یخی با ان طعم های پرتقالی و شاتوتی و طالبی و فالوده های خود که با اولین گاز حس می کنی که در بهشت پا گذاشتی …
که به همین دلیل جوری دیگر از بستنی یخی را یخ در بهشت می نامند
با همین حس گذاری دندان ها و زبان با همان طعم دلپذیر و همان حس پا گذاشتن در بهشت در روز های گرم تابستان و روز های افتابی …
روز های افتابی که با برداشتن مقدار کمی پول به سمت بازارچه میرویم
تا با خرید بستنی یخی کمی از یخ بودن آن برای خنکی تن گرمازدهی ما استفاده کنیم
و با دوستان خود به کوچه برویم
و بازی را از سر بگیریم
و با صدای بلند بخدیم
با همین خنکی لحظه ای بستنی یخی