شعر ی از ایرج جنتی عطائی

قلبِ تو ، قلبِ پرنده!

 پوستت اما ، پوستِ شیر!

 زندونِ تنُ رها کن!

ای! پرنده! پر بگیر!

 

اونورِ جنگلِ تن سبز، پشتِ دشتِ سر به دامن،

 اونورِ روزای تاریک، پُشتِ نیم شبای روشن،

 برایِ باورِ بودن، جایی شاید باشه، شاید!

 برایِ لمسِ تنِ عشق، کسی باید باشه، باید !

که سرِ خستگی هاتُ به روی سینه بگیره !

 برای دلواپسی هات، واسه سادگیت بمیره !

 

 حرفِ تنهایی ، قدیمی، امّا تلخُ سینه سوزه !

 اولینُ آخرین حرف، حرفِ هر روزُ هنوزه !

 تنهایی شاید یه راهه، راهیِ تا بی نهایت !

 قصّه ی همیشه تکرار، هجرتُ هجرتُ هجرت...

اما تو این راه ، که همراه جُز هجومِ خارُ خس نیست،

 کسی شاید باشه، شاید... کسی که دستاش قفس نیست !

 

 قلبِ تو قلبِ پرنده

 پوستت اما، پوستِ شیر !

 زندونِ تنُ رها کن!

 ای! پرنده! پر بگیر!

  • برباد رفته

دلم عصر دیگری میخواست ولی افسوس

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌

در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد!
 
دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌

در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌،

نه‌ در عصر دیسکو

ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌!
 
دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌

عصری‌ که‌ در آن‌گنجشکان‌، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند،

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها

عاشقان‌

شاعران‌

کودکان و دیوانگان‌!
 
دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود

ولی‌ افسوس‌

ما دیر رسیدیم‌

ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌

  • برباد رفته

کلمات را با دقت خرج کنیم...

کلمه می‌تواند ؛تو را مشتاق کند

مثل: "دوستت دارم"

تو را ویران کند

مثل: "از تو بیزارم"

تو را تلخ کند

مثل: "خسته ام"

تو را سبز کند

مثل: "خوشحالم"

تو را زیبا کند

مثل: "سپاسگزارم"

تو را سست کند

مثل: "نمی‌توانم"

تو را پیش ببرد

مثل: "ایمان دارم"

تو را خاموش کند

مثل: "شانس ندارم"

کلمه می‌تواند تو را آغاز کند

مثل:از همین لحظه شروع میکنم ،

از همین نقطه تغییر میکنم ،

از همین دم یک طرح نو میزنم ،

می توانم ،

می خواهم ،

می شود

  • برباد رفته

وصیتنامه عبرت آموز قمرالملوک وزیری (نوشته شده در سال 1338 )

من مرده ام اما خاطره حیات هنری‌ام نمرده است.

وقتی که تو، این درد دلهای مرا میخوانی، من زیر خروارها خاک سرد و سیاه خفته ام.

دیگر از حنجره خشکم صوتی بر نمی‌خیزد

و دنیایم تاریک و خاموش است اما روحم عظمتش را از دست نداده و هنرم را بنده زور و زر و خیانت نکردم.

مطمئنم کسی بعد از مرگم، از من بدگویی نمیکند.

من هیچ ثروتی ندارم،

اما دلهای یتیمانی را دارم که به خاطر مرگم از غم مالامال میشوند.

چشمهایی را دارم که در فقدانم اشک می ریزند.

همان‌ هایی که با پولم پرورش یافتند،

شوهر کردند،

داماد شدند و به جای اینکه جایشان در مراکز فساد و زندان باشد، انسانهای خوشبختی هستند.

بعضیها میگفتند:

ما باید هرچه بیشتر پول بگیریم تا قمر نشویم.

نمیدانند که کنسرتهایم با آن چنان استقبالی روبرو میشد که مردم از در و دیوارش بالا میرفتند

و بلیط ها را به 10 برابر قیمت میخریدند

اما تمام آنچه را که میگرفتم به موسسات خیریه و دارالایتام می‌بخشیدم که برایم لذتی وصف نشدنی داشت.

شبی نزدیک خانه ام مردی را دیدم که به دیوار تکیه داده و چشمانش پر اشک است.

گفتم مرا میشناسی ؟

اشکهایش را پنهان و گفت: کیست که تو را نشناسد.

با زحمت و اصرار وادارش کردم درد دلش را بگوید.

گفت:

زنم دوقلو زاییده،

یکی مرده و حالا پس از خاکسپاری طفل، بخاطر بی پولی روی رفتن به خانه را ندارم.

با سماجت راضی اش کردم تا مرا بخانه اش ببرد.

اطاقی نمناک که زیلوی پاره و رختخوابی پاره‌تر و نور شمعی که پت پت میکرد، تزیینات خانه اش بود.

زن بی حال بود و طفل‌بیگناه سینه خشک مادرش را می‌مکید.

دلم آنقدر به درد آمد که وصف‌نشدنی بود.

پول دادم و مرد را راهی کردم چند پرس چلوکباب، تخم‌ مرغ، شیر، خرما و اقلام دیگر بخرد.

طفل را تروخشک و قنداق پاره را عوض کردم و تمام 5000 تومان (100سال پیش) دستمزد آن شبم را لای قنداق طفل گذاشتم.

شبی دیگر که از کنسرت بخانه برمی‌گشتم تا درشکه چی لاله زار مرا بخانه ببرد.

درشکه ‌چی مرا نشناخت و زبان شکوه از وضع ناگوارش کرد.

گفت: فردا عروسی پسرم است، شرمنده رویش که نمی توانم جشن مفصلی برایش بگیرم.

فردایش با پرس و جوی فراوان بدون اینکه درشکه‌چی بویی ببرد،

آدرس منزلش را یافتم و کلیه اقلام و امکانات را برایش فراهم و خانه اش را چراغانی کردم و در مجلس عروسی با افتخار خواندم‌،

شوقی که آن لحظه درچهره مرد دیدم، بالاترین شادی و افتخار برایم بود و احساس عظمت کردم.

انگار تمام فرشتگان و ارواح مقدس زیر گوشم زمزمه میکنند: قمر تو بهتری زن دنیایی.

ای بد خواهان بدانید که قمر با افتخار و بزرگی، باهنر زیست.

امروز که زیر خروارها خاک خفته ام، نه دلی را شکسته ام و نه کسی از من کینه به دل دارد.

میدانم دلهای عاشقان هنرم در غمم شکسته.

ما رفتیم اما شما که این هنر ملی و فاخر را به مادیات می‌فروشید و آلوده میکنید و نقطه روشنی در زندگی ندارید،

گناهتان نابخشودنی است.

منبع: (هفته نامه هامون - خرداد 76)

نگارش: بردیا وفا

یاد و خاطره ی خواننده ی مردمی قمرالملوک وزیری جاودانه باد

تولد: ۱۲۸۴ ،

مرگ: ۱۳۳۸ (طول زندگی  54 سال)

  • برباد رفته

داستانی با نام التماس تفکر

یک کارت عروسی جالب دیدم پدری دخترش را عروس کرد و در کارت ارسالی خود اینچنین نوشت:

به نام خداوند ایران زمین

" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎن ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،

ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ " .

ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ....ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ..... ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ!

ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳ

. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . من پسر کورش بزرگم و همچون اجدادم برخورد

می نمایم.

ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺗﻔﻜﺮ !!!

انسانهای واقعی نه پول زیاد دارند نه جایگاه و مقام بالا...

ﺁﻧﻬﺎ ﻗﻠﺒﻲ ﺑﺰﺭﮒ و نگاهی مهربان دارند.

  • برباد رفته

درسهای زندگی

هر کس به دیگران تهمت می زند، یک روز به شما هم تهمت می زند.

هر کس به دیگران دروغ می گوید، یک روز به شما هم دروغ می گوید.

هر کس راز دیگران را برای شما فاش می کند، یک روز راز شما را هم برای دیگران فاش می کند.

هر کس به دیگران مدام شک دارد، یک روز به شما هم شک پیدا می کند.

هر کس به دیگران فحاشی می کند، یک روز به شما هم فحاشی می کند.

هر کس دیگران را به خیانت متهم می کند، یک روز شما را هم به خیانت متهم می کند.

هر کس دیگران را ناپاک می داند، یک روز شما را ناپاک خواهد دانست.

این هر کس، هر کس که می خواهد باشد، پاره تن تان، استادتان، پدرتان، الگوی تان، فرزندتان  ...هر کس.. 

اگر تردید دارید هنوز روزش نرسیده. می رسد. 

حق با سعدی است :

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

  • برباد رفته

انشائی برای دریاچه ارومیه

تشنه ام سالهاست که تشنه ام...سیراب  نمی شوم حسرت دارم،حسرت سالهای خوب گذشته را
تشنگی ام همینگونه ازبین نمی رود،
دلتنگی ام چه خستگی ام را که پاسخگو می شود...
حسرت هایی را که دارم چه می شود؟
محبت است اما...!
چرا اینگونه شد؟
زخمهایم چه می شود،
خط هایی که بر تنم نشسته،
تکه های شکسته وجودم...
سالهایی که با عذاب گذشت،سالهایی که آفتاب سوزان بر تنم نشست سالهایی که شیره وجودم کشیده شد
حالا چه می شود.!
همه آن سالهاییکه با تمام وجود تلاش کردم گفتم؛مرا ببینیدکمکم کنید.
آن سالهایی که من بودم که مانند ماهی از آب بیرون افتاده  برای قطره ای آب برای ثانیه ای بیشتر تلاش میکردم.
امید داشتم ،فرصت داشتم اما حالا...
حالا که در لحظه های آخرم...
حالا که من امیدم را از دست دادم.
حالا که میدانم آخر است.
حالا که من تمامم به یاد افتادند،دستشان را به سمتم گرفتند
اما جانی برای گرفتن آن دست ندارم.
حالا که من لحظه های آخرم است شدم درس عبرت برای جهان شدم مایه تأسف دوستدارانم
حالا که با این همه عشقی که به این دنیا دارم می روم .
چه بر سر دنیایم می آید.!؟

نمائی هوائی از دریاچه ارومیه

  • برباد رفته

متنی از هوشنگ گلشیری

تا وقتی کوچکی و نمی‌تونن با خودت حرفی بزنن،

به پر و پای پدر و مادرت می‌پیچن که چرا لباس بچه‌تون اینطوره؟

چرا مدرسه‌ش نگذاشتین؟

چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟

بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیبت می‌کنن،

هی بیخ گوشت ونگ می‌زنن:

آقا جون، زن بگیر، آدم که بی‌زن نمیشه، این شتریه که ...

بعد از تو می‌خوان که بچه‌دار بشی.

خب، تو از زور پیسی ناچار می‌شی تخم و ترکه پس بیندازی.

میگی با یکی در دهنشونو می‌بندم،

اما اونا که راضی نمی‌شن.

اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد.

باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه.

تازه اگه همشون پسر شدن،

هان؟

یکی رو میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه،

به سر و سینه‌اش بزنه،

موهاشو بکنه.

بعد میرن سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.

روزی دو سه نفر پیدا می‌کنن.

بعد نوه ازت می‌خوان

و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن

و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.

باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی،

که دیگه زیادی هستی و باید هر چه زودتر تو یه تابوت بخوابی

تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون،

بشورندت،

و بگذارندت توی قبر

و خاک بریزن روت

و فاتحه‌شونو بخونن تا خیالشون از توی آدم تخت بشه

و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.

******************
هوشنگ گلشیری

  • برباد رفته

شعر دل که تنگ است

دل که تنگ است کجا باید رفت؟

به در و دشت و دمن؟

یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟

یا به یک خلوت و تنهایی امن

دل که تنگ است کجا باید رفت؟

پیر فرزانه مرا بانگ برآورد

که این حرف نکوست ،

دل که تنگ است برو خانه دوست...

شانه اش جایگه گریه تو

سخنش راه گشا

بوسه اش مرهم زخم دل توست

عشق او چاره دلتنگی توست...

دل که تنگ است برو خانه دوست...

خانه اش خانه توست...

باز گفتم:

خانه دوست کجاست؟

گفت پیدایش کن

برو آنجاکه پر از مهر و صفاست

گفتمش در پاسخ:

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم ،

یادشان در دل من ،

قلبشان منزل من...!

صافى آب مرا یاد تو انداخت ، رفیق!

تو دلت سبز ،

لبت سرخ ،

چراغت روشن!

چرخ روزیت همیشه چرخان!

نفست داغ ،

تنت گرم ،

دعایت با من!

روزهایت پى هم خوش باشد.

*********************

فریدون مشیری

  • برباد رفته

دلیلی محکم برای دوست داشتن

قدیمی ها رها کردن بلد نبودند...

میماندند

میساختند

چینی هایشان را بند میزدند

قالی هایشان را رُفو میکردند

کفش هایشان را دوباره دوز

و آدم ها و خاطره ها را،

نمیدانم چطور !!!

اما رها نمیکردند!!

یا رها کردن بلد نبودند،

یا اعتقاد به "ساختن" در رگ و ریشه شان بود،

حتی به قیمتِ "سوختن"!

و شاید من تنها باقیمانده ی،

همان "نسلِ ماندن"م

که محکم،

پای دوست داشتنت مانده.

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود