ده، دوازده سالم بود که فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت …برای من خیلی جالب بود.
فروغ، خانم جوانی بود که یک ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفش را بر میداشت …
این برای من تصویر یک انسان آزاد و رها بود…
هر وقت فرصت میکرد، من را سوار ماشین میکرد و میبرد شمیران میگرداند …
آن لحظاتی که در ماشیناش بودم برایم تا اندازهای لحظات تعیین کنندهای بود.
روی من خیلی اثر میگذاشت …
نمیدانم چرا ولی احساس آزادی میکردم …
امواجی که از او میآمد،
امواج یک آدم آزاده بود…
رابطة پدرم با فروغ یک رابطة باز بود.
چیزی نبود که در خانواده ما به عنوان یک رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود.
این دنیای بیرون بود که رابطه را کثیف کرد.
این آدم های حقیر بیرون بودند که به خاطر حقارت فکری خودشان نمیتوانستند این اتفاق را درک بکنند …
عشق یکی از سادهترین چیزهایی است که برای بشر اتفاق میافتد …
آدم هایی بیرون بودند که با تفسیرهای مریضی که از این رابطه ارائه میدادند، زندگی را برای همه خراب کردند …
یعنی ما این جا میتوانیم به یک رابطه سازنده عاطفی بین دو تا آدم در مسیر تاریخ اشاره کنیم …
رابطهای که به هیچ کس نه صدمهای میخورد و نه به کسی مربوط بود…
موقعی که فروغ مرد همه چیز عوض شد …
پدرم به یک حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حکم فرما بود …
برای من و مادرم خیلی سخت بود که بتوانیم فشار غم پدر را تحمل کنیم …
او آدمی شده بود که نمیشد باهاش حرف زد،
نمیشد باهاش ارتباط برقرار کرد …
توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود …
من یادم میآید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میکردم …
پایین حیاط درخت های کاجی بود که پدرم کاشته بود …
هر دفعه که بیرون را نگاه میکردم
پدرم را میدیدم که مثل آدم های در خواب، لای این کاج ها ایستاده بود و داشت آن ها را بو میکرد …
امواج غم دور و برش خیلی شدید بود …
اگر عشق چیزیه که با مرگ، روی آدم چنین اثری میگذاره، پس اصلاً عشق به چه درد میخوره؟…
اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛
اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود …
جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگیاش قطع شد …
با این که پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت،
اما من دیگر به عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم …
تا آن جا که به من مربوطه،
پدرم هم با مرگ فروغ مرد