هنگامی که روح در تو دمیده می شود:
در شکم یک زن هستی
هنگامی که گریه میکنی،
در آغوش یک زن هستی
هنگامی که عاشق میشوی،
در قلب یک زن هستی
زن امانت است،
نه برای اهانت!
هنگامی که روح در تو دمیده می شود:
در شکم یک زن هستی
هنگامی که گریه میکنی،
در آغوش یک زن هستی
هنگامی که عاشق میشوی،
در قلب یک زن هستی
زن امانت است،
نه برای اهانت!
این روزها ...
دلم زود می گیرد ، زود می شکند ...
گاهی هوس می کنم همان بچه ای باشم؛
که وقتی آزارش دادند ؛چادر مادرش را باز می کرد و پشتِ توریِ امن و آرامش ، پناه می گرفت...
انگار همه چیز تمام شده بود
انگار دیگر کسی با او کاری نداشت
انگار فرمانِ آتش بس داده بودند ...
من این روزها برای بی کسی ام آغوشی ندارم
به قدری از دنیا ترسیده ام که هیچ گوشه ای برایِ دلم امن نیست !
مرا...به کودکی ام برگردانید ...
جایی که امن ترین سرپناهِ جهان؛چادرِ مادرم بود !
پدر و مادر قد کشیدن فرزندان را میبینند
و فرزندان، آب شدن پدر و مادر را.
این عادلانه نیست!
آنها به حرف آمدنمان، تاتی تاتی کردنمان، مدرسه و دانشگاه رفتنمان، عروسیمان را میبینند
و در مقابلما ثانیه به ثانیه موهای سپید جدید آنها را میشماریم،
خم شدن شانه های آنها را میبینیم و نهایتا رفتنشان را!!!
اما آنجا عادلانه میشود که این فرزندان نیز روزی پدر و مادر خواهند شد.
این پیوندها شگفت انگیز هستند
از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد:
یاد گرفتم:
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
یاد گرفتم:
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت
یاد گرفتم:
که دنیای ما هرلحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
یاد گرفتم:
که سخن شیرین ، گشاده رویی و بخشش، سرمایه اصلی ما در زندگیست.
یاد گرفتم:
که ثروتمندترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
یاد گرفتم:
کسی که جو می کارد گندم ، برداشت نخواهد کرد.
یاد گرفتم:
که عمر تمام می شود اما کار تمام نمی شود.
یاد گرفتم:
کسی که می خواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
یاد گرفتم:
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
یاد گرفتم کسی که مرتب می گوید:
من این می کنم و آن می کنم تو خالی است و نمی تواند کاری انجام دهد.
یاد گرفتم:
کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی می ماند بدون تغییر،
اما کسی که معدنش آهن است تغییر می کند و زنگ می زند.
یاد گرفتم:
تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقَق گردانند.
یاد گرفتم:
که بساط عمرو زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی تیمچه ای خراب شد.
مرد به سمت تیمچه حرکت کرد و به رئیس تیمچه گفت :
«ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس تیمچه بلافاصله او را دعوت کرد.
شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید.
صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .
صبح فردا از مردمان تیمچه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم .چون تو یک از اعضای تیمچه نیستی»
مرد با نا امیدی ازآنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان تیمچه خراب شد .
مردمان تیمچه بازهم وی را به تیمچه دعوت کردند
، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند..
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما مردمان بازهم گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو از اعضای تیمچه نیستی»
این بار مرد گفت :
«بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم.
اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که عضو باشم ، من حاضرم .
بگوئید چگونه می توانم عضو بشوم؟»
مردمان پاسخ دادند:
« تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد
و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی.
وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یکی از ما خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در تیمچه را زد.
مرد گفت :
« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .
تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدداست.
و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
مردمان پاسخ دادند :
« تبریک می گوییم .پاسخ های تو کاملا صحیح است .اکنون تو یکی از ما هستی.
ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس تیمچه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت :
«صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
مردمان کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند..
مردمان کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد.
پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت..
او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس تیمچه گفت:« این کلید آخرین در است » .
مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.
او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در رابازکرد .
وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که اودید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما از اعضای تیمچه نیستید .
لطفا لطفا عصبانی نشین ،خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده میگردم تا حقشو کف دستش بذارم! 😡😡
به جان خودم می خواستم تو یه گروه دیگه بذارمش ترسیدم.
چون شما خیلی فرهنگ دارید و بد و بیراه نمی گید گذاشتم اینجا
گرگ روزگار بودیم!
شغال ها هم جرات رویا رویى با ما را نداشتند!!!
حال که توبه کرده ایم
آهو ها هم برایمان خط و نشان می کشند!
درست است که ما رفته ایم اما به آهوها بگویید:
در قلمروی ما با احترام عبور کنند!!!
که توبه گرگ مرگ است !!!
پنج شنبه شب هفته قبل، خداد عزیزی میهمان برنامه دورهمی مهران مدیری بود
گرچه همه حرف های خداد برای من پرمعنا و بامفهوم بودند
ولی وقتی عشق اولش را پدرش دانست
بر این همه علاقه غبطه خوردم
اینکه هر روز صبح به پدر سر می زند و با شوخی و مزه برای پدر و خودش روز خوبی را می سازد
برایم خیلی جالب بود
متن زیر تقدیم به همه کسانیکه مثل خداد عزیزی
عشق اولشان والدینشان و علی الخصوص پدرهایشان هستند
پدر!!
سه حرفیِ دوست داشتنی من...
به اینکه میگویند بهشت زیر پای مادران است کاری ندارم...
من میدانم که بهشت جایگاه توست
تو همان کوهی بودی که همیشه وقتی یک قدم بهجلو برمیداشتم
همه امید به این بود که تو هوایم را داشته باشی و تکیه گاهم باشی
تو همان پادشاه زندگی من هستی!!
همانی که گاهی چشم نابینایم توان دیدنت را ندارد...
بودنت خیلی وقت ها حسنشد...
مثل تولّد ۶سالگیم...که قول آمدنت را دادی و نیامدی...
و بعد از دوهفته با چند عروسکبرگشتی و تا قهر من رادیدی گفتی:
باباجان،
بدقول شدمدرست،
ولی دوست داشتی دختر کوچولوهای دیگه بدون بابا بشوند؟
فکر کردم...نه من هیچوقت این رانمیخواستم...
من در تمام یکماه نبودنت ذره ذره آب میشدم...
آب شدن دخترک های دیگر را نمیخواستم...
راستش رابخواهی...
خیلی وقتا از اینکه تو هم مثل بقیه باباها دم درب مدرسه به دنبالم نمی امدی
ناراحتمیشدم!!!
میامدم خانه واخمو قهرهایم نصیب مادر بیچاره اممیشد!!!
ولی بازم یاد آن دختر بچه ها میفتادم.
گاهی اوقات دلم تنگ میشد برای صدات!!
الکی صدایت میزدم... ولی کو جواب؟؟
الان که آن روزها گذشته دوست دارم دستایم را بگیری و خیالم را راحت کنی که هستی..
که هوایم را داری و بین این همه چند رنگی گم نمی شوم..
دستانت آرامش هستند..همان چیزی که این روزها به آنها احتیاجدارم!!!
من با وجود تو به الماس های اسمان نیازی ندارم...
تو خودت روشنی شب و روزهای من هستی
پدر
واژه بی همتای من
**********
نویسنده: نامعل.م(البته کمی متن را دستکاری کرده ام)
همیشه آماده باش...
تا اشتباهات دیگران را ببخشی
بی ادبیشان را،
خیانتشان را،
بیعقلیشان را
و تهمتشان را.
اینها نشانهی عدم بلوغ روحی برخی از آدمهاست.
آدمهای نارس از این چیزها زیاد دارند.
تو رسیده باش و بالغ.
با سبک بالی و بدون اینکه قضاوت کنی یا سرزنش،
و بدون اینکه از این حرفها آزرده شوی و آسیب ببینی،
از کنار این چیزها رد شو.
اگر هوای دلت ابری شد
و چشمهای تو باریدند
بگذار این اشکها باران رحمت و بخشش باشد
برای آنهایی که نمیدانند
و زمین دلشان خشک و شورهزار است.
اینجاست که دل بخشندهی تو چشمهی جوشانی میشود که به منبع عظیم آبهای لطف خدا متصل است...