۱۸۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

تسکین با شعر((وطنم ای شکوه پا برجا))

با توجه به حس و حال امروزم که ناشی از تماشای فیلم (یتیم خانه ایران) می باشد
بهترین تسکین دهنده درد و حال من شعر زیبای ((وطنم ای شکوه پا برجا)) (احتمالا شاعر آن دکتر افشین یداللهی ) بود

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دورانها

کشور روزهای دشوار

زخمی سربلند بحرانها

ایستادی به جنگ رودررو

خنجر از پشت میزند دشمن

گویی از ما و در نهان برما

وطنم پشت حیله را بشکن

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دورانها

رگت امروز تشنه ی عشق است

دل رنجیده خون نمیخواهد

دل تو تا ابد برای تپش

غیر از عشق و جنون نمیخواهد

شرم بر من اگر حریم تو

پیش چشمان من شکسته شود

وای برمن اگر ببینم چشم

رو به رویای عشق بسته شود

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دورانها

کشور روزهای دشوار

زخمی سربلند بحرانها

از تب سرد موجهای خزر

تا خلیجی که فارس بوده و است

می شود با تو دل به دریا زد

می شود با تو دل به دنیا بست

 

  • برباد رفته

متن شعر : آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

شعری زیبا از آقای فاضل نظری

از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ایست که قربانی‌ات کنند

"فاضل نظری"

  • برباد رفته

متن ترانه : نقاب

هی‌ بازیگر ! گریه‌ نکن‌ ! ما همه‌مون‌ مثل‌ِ همیم‌ !
 صبحا که‌ از خواب‌ پا می‌شیم‌ نقاب‌ به‌ صورت‌ می‌زنیم‌ !
 یکی‌ معلم‌ می‌شه‌ وُ یکی‌ می‌شه‌ خونه‌به‌دوش‌ !
 یکی‌ ترانه‌ ساز می‌شه‌ ، یکی‌ می‌شه‌ غزل‌فروش‌ !
 یکی‌ رئیس‌ِ کارخونه‌ ، یکی‌ یه‌ قاتل‌ شرور !
 یکی‌ وکیل‌ ، یکی‌ وزیر ، یکی‌ گدا ، یکی‌ سپور !
 کهنه‌ نقاب‌ِ زنده‌گی‌ تا شب‌ رو صورتای‌ ماس‌ !
 گریه‌های‌ پُشت‌ِ نقاب‌ مثل‌ِ همیشه‌ بی‌صداس‌ !
 هر کسی‌ هستی‌ یه‌ دفه‌ قَد بکش‌ از پُشت‌ِ نقاب‌ !
 از رو نوشته‌ حرف‌ نزن‌ ، رهاشو از پیله‌ی‌ خواب‌ !
 نقشه‌ی‌ یه‌ دریچه‌ رُ رو میله‌ی‌ قفس‌ بکش‌ !
 برای‌ یک‌بار که‌ شده‌ جای‌ خودت‌ نفس‌ بکش‌ !
 کاشکی‌ می‌شد تو زنده‌گی‌ ما خودمون‌ باشیم‌ُ بَس‌ !
 تنها برای‌ یک‌ نگاه‌ ، حتا برای‌ یک‌ نفس‌ !
 تا کی‌ به‌ جای‌ خودِ ما نقاب‌ِ ما حرف‌ بزنه‌ ؟
 تا کی‌ سکوت‌ُ رَج‌ زدن‌ ، نقش‌ِ نمایش‌ِ منه‌ ؟
 آی‌ نمایشنامه‌نویس‌ ! نقش‌ من‌ُ به‌ من‌ بده‌ !
 نقش‌ِ جدال‌ِ آخرِ تن‌ به‌ تن‌ُ به‌ من‌ بده‌ !
 می‌خوام‌ همین‌ ترانه‌ رُ رو صحنه‌ فریاد بزنم‌ !
 نقابم‌ُ پاره‌ کنم‌ ، جای‌ خودم‌ داد بزنم‌ !
 هر کسی‌ هستی‌ یه‌ دفه‌ قَدبکش‌ از پُشت‌ِ نقاب‌
 از رو نوشته‌ حرف‌ نزن‌ ، رهاشو از پیلة‌ خواب‌
 نقشة‌ یه‌ دریچه‌ رُ رو میلة‌ قفس‌ بکش‌
 برای‌ یک‌ بار که‌ شده‌ جای‌ خودت‌ نفس‌ بکش

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود