۱۸۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

شعر خانه دوست سروده « فریدون مشیری » (پاسخ شعر نشانی اثر سهراب سپهری)

 

  

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی‌رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانه دوست کجاست؟

  • برباد رفته

شعر:نشانی

خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

 به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی

خانه دوست کجاست!!!!

*************

شاعر:

سهرلب سپهری

  • برباد رفته

یک شعر ناب از الیاس علوی

صبحها در سکوت به ذرات نور می بینی

کلکین را باز میکنی
سرفه ات می گیرد
کلکین را می بندی
خیره می شوی به موجودات محو در خیابان ...
چرا کابل این همه دود دارد؟

آن صبح هم
پسِ خوابهای پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
 دیگر هیچ سوالی نپرسید.

اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
15 ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
 "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمالهای دستباف
تکانِ شانه ها
اسب عروس و گلوله های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
 و دنبال آغوشِ جوانتری رفت.

تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
"هر روز نزدیک خانه می آمدم
نگاه می کردم و آتش می گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی توانستم
 دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".

آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از 21 سال
بی آنکه خاطره ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می گفتی " چرا نمی توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها 5 ساعت راه است
اصلن صبح می روم و شب پس می آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلمهای مرغوب را بو می کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟

حالا چهارده روز است هیچ نمی پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می بینی
به کوههایی که
 امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می رسد.

حالا فشار خون مادرت بالا می رود
پدر به جای دورتری در سقف می بیند
برای آنها تو دخترکی 19 ساله ای
زیبا و جسور
بر اسب وحشی می تازی
و گاوها را می دوشی
آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
تصادفی پوچ
 و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می دانند.

خواهرکم
آدمی چقدر کوتاه
 و مادرمرده مرزها چقدر واقعی اند.

  • برباد رفته

شعر: سگ ها و گرگ ها از مهدی اخوان ثالث

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبه ی بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده های برفها، باد

روان بر بالهای باد، باران

درون کلبه ی بی روزن شب،

شب توفانی سرد زمستان
 


آواز سگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر،

هوا تاریک و توفان خشمناک است؛

کشد - مانند گرگان - باد، زوزه،

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»

«کنار مطبخ ارباب، آنجا،

بر آن خاک اره های نرم خفتن

چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه

عزیزم گفتم و جانم شنفتن»

«وز آن ته مانده های سفره خوردن»

«و گر آن هم نباشد استخوانی»

«چه عمر راحتی دنیای خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی !»

«ولی شلاق!... این دیگر بلایی ست...»

«بلی، اما تحمل کرد باید

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این-

محبت را غنیمت می شماریم...»

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبه ی بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاه مرگ مرکب


 
آواز گرگها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد - مانند سگها - باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است»

«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

حکومت می کند بر دشت و بر ما»

«نه ما را گوشه ی گرم کنامی

شکاف کوهساری، سر پناهی»

«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش، گاهی»

«دو دشمن در کمین ماست، دایم

دو دشمن می دهد ما را شکنجه

برون : سرما درون : این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه»

«و ...اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه

برون جست از کمین و حمله ور گشت

...سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت...»

«بنوش ای برف ! گلگون شو، برافروز

که این خون، خون ما بی خانمانهاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست»

«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،

دویم آسیمه سر بر برف چون باد

ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد».

  • برباد رفته

یک متن و یک درد ودل با محمود دولت آبادی

خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟

دقیق می شوم ،

دقیق و متمرکز می شوم

بلکه بشنوم ،

بلکه صدایش را بشنوم ،

اما نه ،

فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند.

مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن ،

چقدر حرف زده ام،

چقدر در ذهنم حرف زده ام .

خروار ،

خروار حرف با لحن و حالت های مختلف ، مغایر ، متضاد و .............
گفته ام و شنیده ام ،

خاموش شده و باز بر افروخته ام ،

پرخاش کرده و باز خود دار شده ام ،

خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند ،

مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند .

اشک هرگز!

قسمتی از متن سلوک  نوشته آقای محمود دولت آبادی

 

میدانی آقای دولت آبادی 

من زیاد دلم  میگیرد اقا

زیاد اینروزها بغض  میکنم اقا

زیاد این اشکها بیخود بی سبب سرازیر میشوند اقا

راستی نون و قلمت رو چند ماه پیش از نمایشگاه خریدم چه جلد دلفریب و زیبایی داشت

پر از نوشته های دست خط شما

میا هم

و واژگون

اما نخوندمشان و امدم تهران  برای  پیوند و هنوز درگیر بیمارستانم.....

چقدر خوب مینویسی کاش مثل شما بنویسم

زیبا دلنشین فریبنده

انگار کلماتتون قلب ادمیزاد رو نشانه میگیرند

  • برباد رفته

شعررفتار من عادیست قیصر امین پور

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری
اما
من مثل هرروزم
با آن نشانی های ساده
 با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال ، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
ازجمله دیشب هم
دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها حدود هفت فرسخ در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفت و گو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه ها
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمان
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابر ها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد مو های سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده
حال و هوای دیگری در دل
ندارم

  • برباد رفته

شعری از اعظم سعادتمند

به دنبال کسی در این خیابانها نمی گردم

فقط این قدر می دانم که دراین شهر ولگردم

دلم راضی نشد از خواب خوش بیدارشان سازم

اگر هرگز به دنیا کودکانم را نیاوردم

زمانی فکر می کردم یکی از فیلسوفانم

چه کار خنده داری می نشستم فکر می کردم

چه باید کرد با یک روح سرماخورده در باران

چقدر از زندگی از عشق حتی شعر دلسردم

برایم نسخه ای با سادگی از دود می پیچی

که بهتر می شود با آتش سیگار سردردم!

که گفتی می توانی پا به پایم دربه در باشی!

ولی من با کسی غیر از خودم دیگر نمی گردم

  • برباد رفته

شعر مردود از رضا کیانی

وقتی فقط به خواسته محدود می شویم

در امتحان عاطفه مردود می شویم


مانند روزنامه ـ همین روزمره ها ـ

در پیشخوان جامعه موجود می شویم


تا دفن می شویم در اعماق ذهن خود

یک روز سنگواره و یا کود می شویم


هرگز حریف نیل خروشان نبوده ایم

ما ناامید وارد این رود می شویم


موسی کجاست ؟ نیست عصایی ! در این میان

از لشکر فراعنه نابود می شویم


با برگهای توت در اطراف کرم تن ،

در تارهای ماندنمان پود می شویم


پروانه می شدیم ولی تف به شانس ، باز

در مرزهای حادثه مسدود می شویم


پایان ماست شعله ی اطراف پیله ها

در هیزم حقارت خود دود می شویم


اینجا خلیل یخ زده از عشق ، دوستان

تسلیم محض آتش نمرود می شویم


در این جهان که قسمت ما عاشقی نبود

تقدیر ماست ، آنچه که فرمود می شویم

  • برباد رفته

شعر غلط پشت غلط از علیرضا غزوه

ما کتاب کهنه ای هستیم سرتا پا غلط!

خواندنی ها را سراسر خوانده ایم امّا غلط!

سال ها تدریس می کردم خطا را با خطا

سال ها تصحیح می کردم، غلط را با غلط!

بی خبر بودم دریغا از اصول الدین عشق!

خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط!

دین اگر این است ! بی دینان زِ ما مؤمن ترند

این مسلمانی ست آخر؟  لا غلط الّا غلط !

روز اوّل درس مان دادند، یک دنیا فریب

روز آخر مشق ما این بود: یک عُـقـبا غلط!

گفتنی ها را یکایک هر چه باد و هر چه بود

شیخــنا فرمود امّا یا خطا شد یا غلط!

گفتم از فرط غلط ها دفتر دل شد سیاه!

گفت می دانم غلط داریم آخر تا غلط !

روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت

دیده ی من یک غلط می دید و او صدها غلط!

یا رب از تو مغفرت زیباست، از ما اعتراف

یا رب از تو مرحمت می زیبد و از ما غلط!

  • برباد رفته

شعر بایدبردار زنم را عوض کنم

باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم


از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم
این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند
باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم لگنم را عوض کنم

با من برادران زنم خو ب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

---------------------

شاعر: ناصر فیض

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود