۱۸۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

متن شهر زیبای زمستان از مهدی اخوان ثالث

شعر زیبای زمستان از زنده یاد مهدی اخوان ثالث

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و
لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان
بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت
را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

  • برباد رفته

متن ترانه (( کلافه) با صدای رضا صادقی

سردرد یعنی فکرهایی که

تو ناخودآگاهم مرور میشه

سردرد یعنی زنده ام اما

آرامش از دنیام دور میشه

دنبال ردی از خودم هستم

تو آینه هایی که پر از خاکه

دروغ ها رو دوست دارم چون

گاهی حقیقت خیلی ترسناکه

کلافه ام ، مثه اون شیری که وامونده توی آتیش

مثل وقتی که چیزی رو نیاز داری و گم کردی

شبیه کسی که همیشه بدآمورده واسه سادگیش

من یک تضاد بی سرانجام و

ترکیبی از عشق و تنفرم

روزا نمیشناسم تورا شبها،

تو خاطراتت غلت می زنم

احساس سیری می کنم هرآن

از بس که بغض هامو بلعیدم

تنهایی از من آدمی ساخته

که توی کابوسم نمی دیدم

ترانه سرا : بیتا طانی

  • برباد رفته

سینوهه(پزشک فرعون) کتابی برای همه

دیشب خواندن کتاب سینوهه (پزشک فرعون)تمام شد!!

کتابی تاریخی که در گذز ایام اتفاقات و رویدادهای دوره ای از مصر باستان را نشان می دهد

حدودا 1350 سال قبل از میلاد حضرت مسیح

نکته عجیب این کتاب برای من

تشابه افکار من با سینوهه هست!!

نه اینکه من خاص هستم

نه

او انسانی بزرگ بوده که حدود سه هزار سال پیش

و در عصری که مردم اهل تفکر ، مطالعه و تفسیر نبودند

فکر می کرده

و بسیاری از مواردی که بیان کرده

در طول تاریخ بشریت نمود خواهد داشت

مثلا گفته : (( زر ، شراب و زن )) سه عامل فساد انسان در طول تاریخ  هستند!

و من برداشتم این است که پول فساد می آورد

شراب بخاطر ، مستی و بیهوشی ، فساد خیز است

و شهوت هم که مرد و زن نمی شناسد!!

و اگر انسانی خوی حیوانی خود را پیشه ساخت، خیلی سخت است که به مسیر حقیقت باز گردد

سینوهه کتابی است که به نظرم خواندنش برای همه مردم لازم است

  • برباد رفته

متن ترانه زیبای گلایه

برای گفتن من شعر هم به گِل مانده

نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده

صدا،که مرهم فریاد بودزخمِ مرا

به پیش درد عظیم دلم خجل مانده

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

گر هم گله ای هست،دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست

دیری ست که از خانه خرابان جهانم

بر سقفِ فروریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست

رو به روی تو کی ام من؟یه اسیر سرسپرده

چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده

من برای تو چی هستم؟کوه تنهای تحمل

بین ما پل عذابه،من خسته،پایه ی پُل

ای که نزدیکی مث من به من،اما خیلی دوری

خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری

کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم

از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم

ببین که خستم،غرور سنگم،اما شکستم

کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم

تو بخونی،تو بدونی از خودم بیش از تو خستم

ببین که خستم تنها غروره عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم

نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد

زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم

این که اسمش زندگی نیست جون به لبهام می رسونم

هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست

این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست

ببین که خستم

تنها غروره عصای دستم

کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم

از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم

ببین که خستم،تنها غروره عصای دستم

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم 

نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد

  • برباد رفته

شعر زیبای ((یک با یک برابر نیست))

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود!
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند!!
و آن یک ، گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
معلم های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک ، غمگین بود !!
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست."
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد:
"تساوی اشتباهی فاحش و محض است."
معلم
مات بر جا ماند.
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز
یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت!!
معلم خشمگین فریاد زد :
"آری برابر بود."
و او با پوزخندی گفت :
"اگر یک فرد انسان واحد یک بود؟
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود ؟
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت ، پایین بود !!
اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،
آن که صورت نقره گون چون قرص مه می داشت ، بالا بود ؟
وان سیه چرده که می نالید، پایین بود؟
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟"
معلم ناله آسا گفت :
"بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست."

------------------------------------------

اثری بدیع و زیبا از خسرو گلسرخی

  • برباد رفته

متن شعر:ای وای مادرم

سالها پیش، اواسط روز بود که در سنگری واقع در غرب کشور نشسته بودیم

بی پروا و منتظر!

رادیوی یک موج کوچی روشن بود

گوینده رادیو توجه شنودگان را به شنیدن شعری زیبا از استاد محمدحسین شهریار جلب کرد

شعری بنام ای وای مادرم

شعر بلندی است

تصویر کنید ،مدت ها از مادرتان دور باشید و آنگاه صدای محزون مردی با لهچه غلیظ ترکی

شعری بخواند آکنده از درد و احساس

با اینکه سالها از آن ماجرا می گذرد ، هنوز هم با خواندن این شعر ، همان احساس را دارم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا و ول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر و کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از ین زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب
درآید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست سزاوار احترام
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در باغ بیشه خانه مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم که پدر راد مرد بود
با آن همه در آمد سرشارش از حلال
روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت
اما قطار ها ی پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه او نمرده است می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله می زند
ناهید لال شو
بیژن برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای نا خوش خود آش می پزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد
در نصفه های شب
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا
راز و نیاز داشت
نه او نمرده است
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی که می سرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
و شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ هیچ
تنها مریض خانه به امید دیگران
یکروز هم خبر که بیا او تمام کرد
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبر های سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مزد همه زجر های او
ما خلاص می شود از سر نوشت من
مادر بخواب خوش
منزل مبارکت
آینده بود و قصه ی بی مادری من
ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبر ها برون
او بود و سر به ناله بر آورده از مفاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز از آن سفید پوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز
از من جدا مشو
می آمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید
تنها شدی پسر
باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

  • برباد رفته

متن ترانه:بوی عیدی ، بوی توپ

بوی عیدی بوی توپ ،بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه ها
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس نا تموم گذاشتن
جریمه های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
بوی باغچه بوی حوض
عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس
توی کوچه گم شدن
توی جوی لا جوردی هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم

 

ترانه سرا

شهریار قنبری

  • برباد رفته

متن ادبی بنام:من وتو

بعضی با برج های پدرهاشان
بعضی دیگر با آرزوهاشان
و بعضی با دنیاشان
من و تو اما
با نداری هامان
بزرگ شدیم.

آنقدر بزرگ
که جایی در دنیای کوچکشان
نداشتیم.

متنی زیبا از استاد محمد علی بهمنی

  • برباد رفته

به چشمان شما محتاجم

نروید آی ! به چشمان شما محتاجم
تک و تنها نگذارید مرا محتاجم
اگر از چشم شما دور شوم می‌میرم
مثل هر آدم خاکی، به هوا محتاجم
دل به دریا نزنید این همه، یادم بدهید
به فراگیری قانونِ شنا محتاجم
عابرانی که گذشتید ز غم! مرحمتی
به منِ عاجز مسکین که به پا محتاجم
دل حیران من... انبوه خدایان زمین
چند روزی است به یک قبله‌نما محتاجم
قصه‌ها یک‌سره تکراری و مانند هم‌اند
من به لالایی زیبایِ شما محتاجم
گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر
آه! شرمنده که من ـخودـ به دعا محتاجم
باز هم آخر هفته است دلِ شاعر من
یک غزل گفت ولی من به سه تا محتاجم

 

شعر "به چشمان شما محتاجم" از مرحومه نجمه زارع

  • برباد رفته

متن شعر:وداع نامه

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید حال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند باد وصال

ناله می لرزد ،می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

شعری از شاعره بزرگ

فروغ فرخزاد

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود