از آن دسته دختربچه هایی نبودم که موهایشان را خرگوشی می بندند و جوراب هایِ تور دار می پوشند ،
من از همان بچگی از سوسول بازی و ادا و اطوار بدم می آمد ...
موهایم را تا جایی که به خاطر دارم ، مدل پسرانه می زدم تا جلویِ شیطنت هایم را نگیرد ،
آنوقت دیوار راست را می گرفتم و می رفتم بالا ...
از همان بچگی با تمامِ دخترانگی ام ، ده ها پسر را حریف بودم و کم نمی آوردم ..
دخترِ پدری بودم که تمام پسرهایِ محله با شنیدنِ اسمش لرزه به اندامشان می افتاد ،
و این خوب بود ... هرچند آن موقع ها نمی فهمیدم ،
ولی حالا می فهمم که پدرهایِ محتاط ، دخترانِ سالم تری تحویلِ اجتماع می دهند و از "دخترِ چنین پدری بودن" ،
به خودم می بالم ...
چندین سال گذشته اما من هنوز احساس همان دختربچه ی پر از شیطنتِ کوچه ی خاطره ها را دارم ...
هنوز هم اگر فرصتش باشد ، از تمام دیوارهای راستِ دنیا بالا می روم ،
موهایِ موج دارم را کوتاه می کنم ،
و زرنگی و اقتدارم را به رخِ تمام مردان این حوالی می کشم تا بدانند جنسِ "زن" ، ضعیف نیست ...
من هنوز دلم کودک است ...
کودکی که در اوج سادگی اش ، باهوش است و جسور ...
کودکی که در اوجِ حمایت خواهی اش ، حامی است و محکم ...
من با تمامِ لطافت و ظرافتی که دارم ، رفاقت و قول و قرارهایم مردانه است ...
در خواستن هایم ، لجاجتِ دختربچه ها را دارم ؛ محال است چیزی را اراده کنم و دستم به آن نرسد ...
من همان دخترکی هستم که هیچ وقت بزرگ نخواهد شد ...
هیچ وقت !!!
*********************
نویسنده :ناشناس