دنیا با همه زبیائی ها و جذابیت منحصر بفردش ، که واقعا یگدانه هست و دردانه!!!
اما بازار مکاره ای است ، هزار رنگ
دلفریب
بازیگر
که ذاتش همین دلفریبی است و رنگ ولعاب!!!
پس بر دنیا هرجی وارد نیست که به مقتضای ذاتش عمل می کند
انسان موجودی است که برخی آنرا حیوان ناطق خوانده اند
این انسان بسیار توانمند است
چون عقل دارد
قدرت فکر دارد
اراده دارد
با فکرش ، تصمیم می گیرد
و با اراده اش اجرا میکند
این است که انسان بسیار متنوع میشود
غیر قابل پیش بینی است
و از دستش هرکاری بر می آید
نقطه مهم همین جاست
این انسان دارای قدرت فکر
باید لختی ، لحظه ای بنشیند و با خودش دو دوتا چهار تا کند و فکری داشته باشد!!!
خودش با فکر تصمیم بگیرید که اصلا چه فهمیده از این دنیا
از زندگی
از این بازار مکاره
و یا حتی کعبه آمال!!!
به کدام سمت وسو میخواهد برود
میخواهد چه بشود
چه بکند
به کجا برسد؟
اصلا سخت هم نیست
اصلا علمی هم نمی خواهد
اصلا از زندگی و روز مرگی هم ،کسی را نمی اندازد
به نظرتان چیزی که فقط یکبار نصیب تان شده،ارزش چند دقیقه و یا حتی چند ساعت فکر کردن را ندارد؟
لااقل با خودمان صادق باشیم
یکبار و برای همیشه
خودمان با تفکر ، تصمیم بگیریم
یکبار و برای همیشه ، سمت و سوی خودمان را طراحی کنیم
و سپس حرکت کنیم و به سمتی که مشخص کرده ایم
حداقل در انتها میتوانیم بگوئیم :
به قدر فهم و شعور و قدرت فکرمان ؛ خودمان راهمان را انتخاب کرده ایم!!!!
نمی دانم این سخن میتواند درست باشد!!!
شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب
خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم
از زبان کارو فریادت دهم٬ اگرهستی برس به دادم!
خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چو تو جفا خواهم کرد ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
سر خود بر در خُمخانهَ آن شاه نهم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد
خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانهَ اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانهَ با نام و نشان وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود خانهَ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود تا قلم در کف من تیشهَ فرهاد بُود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
شاعر"کارو
متولیان تفکر مثبت،معتقدند اگر آنچه را خواهنش هستی ، در رویا تجسم کنی، به آن می رسی!!
به ذهنم رسید اینرا بهانه کنم و قدری از آنچه در ذهنم بعنوان یک آرزو ، تجلی دارد را بنویسم!!!
این قسمت اول آرزوها من است
نمی دانم ادامه خواهد داشت و یانه !!!
اما به گمانم ، شیرین به نظر می رسد!!!!
هنوز آفتاب نزده بود که از تختخواب بلند شدم
آهسته به سمت بالکون حرکت کردم
خورشید قصد آمدن نداشت و هوا ابری بود و من هوس یک لیوان چائی کردم!!!
خدمتکار را صدا زدم و گفتم چائی میخواهم.
و او چند لحظه بعد یک لیوان چائی با نبات یزدی برایم آورد!!!
اواسط پائیز بود و هوا نرم نرمک بارانی شده بود
چائی را یک نفس سرکشیدم و لباسم را عوض کردم و با لباس و گرم کن ، رفتم تا پیاده روی کنم!!!!
تازه حرکت کرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد
صبح به این زودی چه کسی با من کارداشت!!!
جواب دادم ، گفت من صادقی هستم از کارگزاری بوس ، در خصوص سهام شرکت خدمات رایانه ای باید با هم صحبت کنیم.
گفتم با منشی هماهنگ کنید وقتی به شما بدهند!!! قبول کرد و تلفن قطع شد!!!
پیچ اول سربالائی جنگل را که رد کردم، رگبار باران هم شدید شد
قدم هایم را تندتر کردم
از پشت سر صدای ماشین می آمد
به من که نزدیک شد، راننده ام بود
درب ماشین را باز کرد و من سوار شدم
به خانه بازگشتیم ،بقیه اعضای منزل تازه داشتند تک به تک بیدار میشدند
دختر بزرگم گفت: بابا امروز منتظرتان هستم برای چک آپ!!!
گفتم : تخصص تو بدرد من نمی خورد
مادرت را راه بیندازی کافیست ، من عصر می آیم پیشت!!!
گفت باشه ، شما هم که همیشه متلکتان به راه هست!!!
خندیدم و او با یچه هایش سوار ماشین شدند و جناب دکتر همسر محترمشان نیز بعنوان راننده همراهیشان کردند.
دختر کوچکم را دیدم مثل همیشه ، متفکر و باریک بین ، داشت جزوه هایش را آماده می کرد تا برای تدریس ، مدارکش کامل باشد!!!
خندیدم و بوسیدمش!!!
گرچه دخترانم زیباترین و بهترین هدایای خداوند هستند.
و به همراه همسرم عزیزتر از جانم ، تها دلیل برای بودن و ماندن من هستند.
ادامه دارد..........
با خود میاندیشم بودنم یعنی چه؟
و چرا باید بود؟
این همه درد برای چیست؟
حقیقت جامعه فعلی ما و واقعیت های موجود، خیلی باهم فرق دارند
درد جامعه ما این است:
عده ای که لباس مقدس پیامبر اسلام را برتن دارند
و خودشان مروج فرهنگ و آئین اسلام هستند
در عمل و در زمان حکومت داری، قاطی کرده اند
نمی دانند چه باید بکنند
ساده ترین اصول حکومت داری را بلد نیستند
از بسیاری از جوامع بدوی ، ما بدوی تر هستیم!!!!
حقیقت این است: در جامعه ای که منادی دین و دیانت و اسلام است
توقع دیدن ظلم وفساد و فحشا و هزاران مورد دیگر که همه می دانیم را ،نداریم
اما واقعیت جامعه ما خیلی تفاوت دارد:
پر هستیم از مواردی که خودشان دستورات دین و قرآن را نادیده می گیرند و نقض می کنند
پر هستیم از بی عدالتی و بی قانونی و ......(هرچه دلتان میخواهد در ادمه قرار دهید)
به نظر نمی رسد حتی تمایلی برای تغییر اوضاع در مدیران فوق ارشد ، قابل لمس باشد
کشوری که سرشار است از منابع طبیعی (نفت،گاز،طلا،نقره)و یک لیست بلند بالا که شاید نتوان آنرا تکمیل کرد
اما مردمش فقیر هستند
گرسنه می خوابند
تفاوت طبقاتی دارد بی داد می کند
و هرروز کاخ قشر مرفه ، مرتفع تر و کوجه طبقه معمولی ، خراب تر میشود
نوشته بودم نظام سلامت ، لکه ننگی است بر صورت سرخ ایران، حالا تازه شروع کار است
بگذارید زمان بگذرد متوجه نتایجش خواهیم شد
همین دیروز در اصفهان تعداد زیادی از پرسنل قراردادی دانشگاه علوم پزشکی را بدلیل نبودن بودجه
لغو همکاری نموده اند
و قس علی هذا
سرم سوت می کشد
چه در نظر داشتند
و چه ساختند
1- شهوت
خواسته هائی که از حد عرف خارج میشوند مثل: اعتیاد به همه چیزف مواد مخدر، الکل و ....و عادت به بیکاری . علافی
2- طمع
توجه بیش از حد به هر چیز.حسد، دروغ، دورویی، تظاهر، سرقت، حیله گری برای مال اندوزی، عهد شکنی و تقلب، جعل، رشوه گرفتن از تجلیات طمع است.
3- خشم
خشم را سرطان ذهن می گویند.
از تجلیات خشم تهمت زدن، غیبت و بدگویی، ف، عیب جویی، زود رنجی، ستیزه جویی، حق به جانب بودن، لجاجت، بدخلقی، حسادت، نفرت، انتقاد منفی، غرور، مجادله به خاطر شکست طرف مقابل، حالت تدافعی گرفتن، گلایه و شکوه کردن، افسردگی و نا امیدی، افکار بد نسبت به دیگران داشتن، تحریک پذیری، حالت تهاجمی داشتن، بی حوصلگی، انزجارو ریشخند کردن دیگران.
4- وابستگی
شیفته دنیا بودن و دلبستگی موهوم داشتن،
بجای توسعه معنوی ، گمان میکند چیزهایی مثل مسئولیت های شغلی، خانوادگی، اجتماعی، امرار معاش و امثال آن در درجه اول اهمیت قرار دارند.
وابستگی با لباس احترام و شخصیت ممتاز و دوست شما بودن ظهور می کند و موجب دور شدن فرد از مسیر شده و فرصت از دست می رود.
وابستگی را سلطان مسامحه نامیده اند.
وابستگی به دو قسم است: وابستگی ما به دیگران ووابستگی دیگران به ما
5- خودستایی
منیت یا خودستایی:ذهن می گوید من از دیگران برترم پس باید از امکانات بیشتری برخوردار باشم. کسی که به این بیماری دچار می شود می گوید حق با من است و هر چه با من مخالف است باطل است و باید نابود شودخودنمایی، تعصب، قیافه حق به جانب گرفتن و رئیس مآبانه سخن گفتن، نکوهش دیگران، تلاش برای تنبیه دیگران، اعمال قدرت به زیردستان، با صدای بلند و مداوم حرف زدن، صحبت دیگران را قطع کردن، علاقه به سخنرانی کردن برای همه، دوست داشتن مدرک و افتخارات، عشق به شهرت، نمایش چهره مذهبی، تظاهر به زهد، موعظه دیگران با جار و جنجال از تجلیات منیت و خودستایی است.
تا زمانیکه در کالبد فیزیکی هستیم نمی توانیم هیچیک از نفسانیات را نابود کرد بلکه هدف به تعادل رساندن آنهاست و به عبارتی پایان تجربیات جهان فیزیکی توانایی به تعادل رساندن نفسانیات است.نفسانیات به صورت پنهانی عمل می کنند و فرد به سختی تشخیص می دهد که اسیر آنها شده است
منبع:
فلسفه وبلاگ نویسی برای هرکس میتواند متفاوت باشد، اما در مجموع مطلعان این حوزه موارد زیر را بعنوان فلسفه وبلاگ نویسی بیان کرده اند:
1- ابراز افکار و نظرات
2- بازاریابی یا ترویج چیزی و کسب درآمد و ساخت برند شخصی (ویا تجاری) و کسب اعتبار و اطمینان در حرفه کاری
3- کمک به مردم
4- ارتباط با مردمانی که دوستدار شما هستند ونیز گسترش ارتباطات دوستانه و تجاری
5- ایجاد تغییر
6- فعال ماندن یا با اطلاع ماندن در یک موضوع یا یک حوزه
7- سرگرمی و خلاقیت
8- افزایش مهارت نویسندگی و رشد فردی، فکری، حرفهای و تجاری
9- برنامه ریزی ،مدیریت زمان و مدیریت افکار
10- تقویت اعتماد به نفس، حس رضایت و شجاعت
لیست بالا میتوانست ادامه داشته باشد و تبدیل به لیستی بلند بالا شود. مواردی مانند کمک به بهینهسازی و سئو وبسایت، ایجاد فرصتهای شغلی و غیره را هم میتوان از مزایای وبلاگ نویسی خواند. امیدوارم حالا، دلایل کافی برای وبلاگ نویسی را داشته باشید.
البته منظور من بیان دلایل وبلاگ نویسی نبود ، منظورم این بود که بیشتر همدیگر را درک کنیم
همدیگر را همراهِی یکنیم
نقد کنیم
حتی میشود خودمان و بصورت هفتگی یک وبلاگ را بررسی کنیم و نقطه نظراتمان را بیان کنیم
نمی دانمم این پیشنهاد یک خیال است و یا امکان عملیاتی شدن آنهم وجود دارد!!!!
قضاوت با شما
منابع:
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟"
شاعر:حمیدمصدق
امیدم را مگیر از من خدایا خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا
من دور از آشیانم ، سر به آسمانم ، بی نصیب و خسته
ماندم جدا ز یاران ، از بلای طوفان ، بال من شکسته
از حریم دلم ، رفته رنگ هوس
روز وشب به که گویم ، در درون قفس
وه که دست قضا ، بسته بال مرا
روز وشب ز گلویم ، ناله خیزد وبس
میزنم فریاد ، هرچه بادا باد
وای از این طوفان ، وای از این بیداد
ترانه سرا: کریم فکور