۸۲ مطلب با موضوع «سخن بزرگان» ثبت شده است

متن ترانه دلم تنگه(اکبرگلپایگانی)

ترانه:دلم تنگه

تصورهای باطل نقش زد آینده ما را

به تصویری مجازی خط کشید آیینه ما را

رفاقتها،محبتها چرا زیبا سرابی بود

گذشته لحظه‌های عشق ما آشفته خوابی بود

غرورم را لباست می‌کنم،باز التماست می‌کنم تا وقت دیدار

دو چشمم فرش پایت می‌کنم،جانم فدایت می‌کنم من را میازار،من را میازار

برای خنده‌هایت بر من و بر اشک خونینم دلم تنگه

برای سر نهادن‌های تو بر دوش و بالینم دلم تنگه

برای با تو بودن‌ها دلم تنگه،نفس با تو کشیدنها دلم تنگه

شکستن های قلب پرغرورم،تحمل‌کردن روح صبورم

شمردن‌های تکرار شب و روز،غم شب‌تلخی و تنهایی روز

برای آن دو چشم کهربایی،که آتش زد مرا با بی‌وفایی

برای بوسه هنگام دیدار،وداع تلخ آن با چشم نم‌دار

شکسته قلب من بشکستی و از من نپرسیدی

دل بسوزنده آهم بدیدی و هرگز نترسیدی

هنوزم آسمانم را فقط تنها تو خورشیدی

کشانیدی به ویرانی مرا از غم تو پاشیدی

غرورم را لباست می‌کنم،باز التماست می‌کنم تا وقت دیدار

دو چشمم فرش پایت می‌کنم،جانم فدایت می‌کنم

من را میازار،من را میازار

*************************************

ترانه سرا و خواننده: اکبر گلپایگانی

  • برباد رفته

اصلاحیه ای برنامه چارلی چاپلین به دخترش

درباره پستی با نام نامه چارلی چاپلین به دخترش ،
ضمن تشکر از بذل توجه و عنایت همه شما عزیزان به اطلاع می رساند
یکی از دوستان ( sarapersian.blog.ir) توضیحی دادند که تمام و کمال و با نام خودشان در این پست قرار می دهم:
سلام
راستش خیلی خوب نوشته شده و منکر متن جالب و تاثیر گذار ش نمی توان شد.
ولی این نامه یکی از دروغ های تاریخ مطبوعات ایران هست
و شخصی به نام فرج‌الله صبا از روزنامه نگاران پیش از انقلاب آن را به اعتراف خودش
نوشته است.
این نامه با چنان تبحری نگاشته شده که جای هیچ شک و شبهه ای را به خواننده مطلب نمی دهد.
فرج الله صبا می گوید :
سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها
ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد.
این شد که در ستونی، هر هفته، نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید
و آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن می کرد.
بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده.
یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا این قدر تکراری اند؟»
گفتند: «اگر زرنگی خودت بنویس! خب، ما هم سردبیر بودیم.
به رگ غیرت مان برخورد و قبول کردیم.
رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم
 ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود.
همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم.
از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می‌آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم.
آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه “فانتزی” از بالای ستون افتاد.
همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال شد.»
  • برباد رفته

تقدیم به پدرهای مهربون

شاﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪر

ﻟﺮﺯﺵ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

بعدتو پرواز هرگز لحظه ی خوبی نبود

شانه های خسته ات  را  دیر فهمیدم  پدر

ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ

ﭘﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﮔر

ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﺻﺤﻦ ﺍﻏﻮﺷﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺒﺨﺶ

ﺗﺎﺑﺶ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﻧﺦ ﺑﻪ ﻧﺦ ﭘﺎﮐﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﺖ ﻏﺼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ

ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﻣﻦ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ!!!

ﺑﺎﻭﺭ ﻭﺍﺭﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ....

  • برباد رفته

نامه چارلی چاپلین به دخترش

چارلی چاپلین، هنرمند بزرگ سینما و فیلم سازی است

که در آثارش به انسان ارج نهاده و فساد و تباهی را به گونه طنز آمیز به باد انتقاد می گیرد.

وی نامه ای به دخترش جرالدین چاپلین دارد که یکی از با ارزش ترین نوشته ها به شمار می آید.

این نوشته سرشار از نکات اخلاقی ، بسیار زیبا و خواندنی است :

دخترم! اینجا شب است،

یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور،

اما تصویر تو آنجا روی میز هست،

تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟

آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟

شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است.

شاهزاده خانم باش و بمان،

ستاره باش و بدرخش

اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران،

عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند،

تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان.

صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد،

برو! آنجا برو.

اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن:

زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند

و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛

من نیز یکی از اینان بودم،

من طعم گرسنگی را چشیده ام

من درد بی خانمانی را کشیده ام

و از اینها بیشتر،

من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند

اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند،

احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام

و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.

دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست.

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن،

اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،

حال زنش را بپرس

و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار!

گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن،

زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:

”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر!

هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.

وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی،

همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم.

از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید،

اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو!

اعتراف کن دخترم،

همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد.

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند

و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران،

یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید.

همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،

این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام

و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام

اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم،

مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد،

آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.

شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند

و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

دل به زر و زیور نبند،

زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی،

با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم.

به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند،

به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت،

اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد.

برهنگی بیماری عصر ماست.

من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم

اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری.

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد،مال دوران پوشیدگی.

می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم.

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید

با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛

امشب شب نوئل است،

شب معجزه است

و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن،

من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی...

  • برباد رفته

نامه خداحافظی من به تمام دوستدارانم-گارسیا مارکز

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام

و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی میداشت

احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم

بلکه به همه ی چیزهایی که میگفتم فکر میکردم.

کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم.

چون میدانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه ی نو را از دست میدهیم.

هنگامی که دیگران می ایستند راه میرفتم

و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم.

هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم

و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.

کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ مینوشتم و زیر نور آفتاب دراز میکشیدم.

اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت

قبایی ساده میپوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم....

با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری میکردم

تا درد خارشان و بوسه ی گلبرگهایشان در جانم بخلد

و هر روز غروب خورشید را عاشقانه مینگریستم.

خدایا اگر تکه ای زندگی میداشتم

نمیگذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم.

بله تا جایی که میتوانستم به آنها میگفتم که دوستشان دارم.هر لحظه. 

به همه ی مردان و زنان میقبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی میکردم.

به انسان ها نشان میدادم که چه در اشتباه اند که گمان میبرند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند.

به آدمها میگفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق .

به هر کودکی دو بال میدادم اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد

و به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد.

به انسانها یاد آوری میکردم که در قبال احساسی که به یکدیگر میدهند مسئولند.

آه !! انسانها ،

از شما چه بسیار چیزها آموخته ام .

من دریافته ام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند

بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را میپیماییم.

دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد

او را برای همیشه به دام می اندازد.

دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین بنگرد

که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام

اما در حقیقت فایده چندانی ندارد

چون هنگامی که آنها را در این چمدان میگذارم

بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.

اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید.

  • برباد رفته

ارشمیدس در حمام! - طنز

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت

و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود.

اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد.

پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد،

خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست.

فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد.

پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد:

یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است،

اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود.

آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند

بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است

که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت:

پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد:

مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید،

دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید،

در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند:

«مگر چه شده است؟»

و آنها جواب می‌دادند:

«یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت:

این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند.

لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید:

من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد وگفت:

حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت:

قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت:

پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد:

یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند:

آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد:

هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت:

دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند:

«این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است»

و از دورش پراکنده شدند 

ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت

«هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود:

برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

***************

برگرفته از: کتاب مو، لای درز فلسفه-اردلان عطارپور

  • برباد رفته

نامه آبراهام لینکن به آموزگار پسرش

او باید بداند که همه مردم عادل و صادق نیستند.

به پسرم بیاموزید که به ازای هر آدم شیاد، انسانهای درست و صدیق هم وجود دارند.

به او بگویید در ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر باحمیتی نیز وجود دارد.

به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هست.

می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید، اگر با کار و زحمت یک دلار کسب کند، بهتر از این است که پنج دلار از روی زمین پیدا کند.

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.

او را از غبطه خوردن برحذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید.

به او بگویید که تعمق کند:

به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان،

به گلهای درون باغچه،

به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، ‌دقیق شود.

به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.

به پسرم یاد دهید که با ملایم ها، ‌ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد.

به او بگویید به باورهایش ایمان داشته باشد، ‌حتی اگر همه خلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد، انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید، اگر می توانید به پسرم یاد دهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد.

به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت بخرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید؛ بگذارید که شجاع باشد. 

  • برباد رفته

زندگی از نگاه شاعران - قسمتاول نادر نادرپور

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

********

شاعر:نادر نادرپور

  • برباد رفته

مختصری از سیمین بهبهانی

سیمین بهبهانی با نام شناسنامه ای سیمین خلیلی

متولد بیست و هشتم تیرماه ۱۳۰۶ در شهر تهران است.

بهبهانی در طول ۸۷ سال عمر خود ۲۰ کتاب منتشر کرده است که حاوی بیش از ۶۰۰ غرل هستند.

او به نمیای غزل نیز معروف است.

سیمین بـِهْبَهانی نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است.

او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

پدرش عباس خلیلی شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار بوده است.

که به دوزبانت فارس یو عربی تسلط داشت و حدود یازده هزار بیت از اشعار شاهنامه را به عربی ترجمه کرده است.

پدر و مادر سیمین که در سال 1303 ازدواج کرده بودند،

در سال 1310 از هم جدا شدند

و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.

سیمین هم خود ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و با نام فامیلی همسر خود نام بردار شد

هر چند بعدتر با منوچهر کوشیار ازدواج کرد اما شهرت هنری خود را بر اساس نام خانوادگی همسر اول حفظ کرد.

سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران در 15 مرداد ماه به کما رفت

و در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شد

و در نهایت بامداد سه شنبه 28 مرداد ماه 1393 به علت ایست قلبی و تنفسی درگذشت.

دل نوشته های سیمین بهبهانی:

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

**********

نه باهوشم ،

نه بیهوشم ،

نه گریانم نه خاموشم

همین دانم که می سوزم ،

همین دانم که می جوشم

پریشانم ، پریشانم ،

چه می گویم؟

نمی دانم

ز سودای تو حیرانم ،

چرا کردی فراموشم؟

  • برباد رفته

معنای واژه ها در ایران باستان

مرد از مُردن است .

زیرا زایندگی ندارد .مرگ نیز با مرد هم ریشه است.

زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است .

پسر ، « پوسْتْ دَر » بوده . کارِ کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.

پوست در، به پسر تبدیل شده است .

در پارسی باستان puthar پوثرَ و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند باستان پسورَ است

در بسیاری از گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی ( فَیلی ) هنوز پسوند « دَر » به کار می رود .

مانند « نان دَر » که به معنی « کسی است که وظیفه‌ی غذا دادن به خانواده و اطرافیانش را بر عهده دارد .»
حرف « پـِ » در « پدر » از پاییدن است .

پدر یعنی پاینده کسی که می‌پاید .

کسی که مراقب خانواده‌اش است و آنان را می‌پاید .

پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است.

جالب است که تلفظ « فادر » در انگلیسی بیشتر به « پادَر » شبیه است تا تلفظ «پدر»

خواهر ( خواهَر ) از ریشه «خواه » است

یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است.

خواه + ــَر یا ــار . در اوستا خواهر به صورت خْـوَنگْهَر آمده است .

بَرادر نیز در اصل بَرا + در است .

یعنی کسی که برای ما کار انجام می‌دهد.

یعنی کار انجام‌دهنده برای ما و برای آسایش ما .

و در اخر مادر

« مادر » یعنی « پدید آورنده‌ی ما

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود