۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ترانه» ثبت شده است

اصلاحیه ای برنامه چارلی چاپلین به دخترش

درباره پستی با نام نامه چارلی چاپلین به دخترش ،
ضمن تشکر از بذل توجه و عنایت همه شما عزیزان به اطلاع می رساند
یکی از دوستان ( sarapersian.blog.ir) توضیحی دادند که تمام و کمال و با نام خودشان در این پست قرار می دهم:
سلام
راستش خیلی خوب نوشته شده و منکر متن جالب و تاثیر گذار ش نمی توان شد.
ولی این نامه یکی از دروغ های تاریخ مطبوعات ایران هست
و شخصی به نام فرج‌الله صبا از روزنامه نگاران پیش از انقلاب آن را به اعتراف خودش
نوشته است.
این نامه با چنان تبحری نگاشته شده که جای هیچ شک و شبهه ای را به خواننده مطلب نمی دهد.
فرج الله صبا می گوید :
سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها
ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد.
این شد که در ستونی، هر هفته، نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید
و آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن می کرد.
بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده.
یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا این قدر تکراری اند؟»
گفتند: «اگر زرنگی خودت بنویس! خب، ما هم سردبیر بودیم.
به رگ غیرت مان برخورد و قبول کردیم.
رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم
 ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود.
همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم.
از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می‌آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم.
آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه “فانتزی” از بالای ستون افتاد.
همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال شد.»
  • برباد رفته

نامه چارلی چاپلین به دخترش

چارلی چاپلین، هنرمند بزرگ سینما و فیلم سازی است

که در آثارش به انسان ارج نهاده و فساد و تباهی را به گونه طنز آمیز به باد انتقاد می گیرد.

وی نامه ای به دخترش جرالدین چاپلین دارد که یکی از با ارزش ترین نوشته ها به شمار می آید.

این نوشته سرشار از نکات اخلاقی ، بسیار زیبا و خواندنی است :

دخترم! اینجا شب است،

یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور،

اما تصویر تو آنجا روی میز هست،

تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟

آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟

شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است.

شاهزاده خانم باش و بمان،

ستاره باش و بدرخش

اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران،

عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند،

تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان.

صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد،

برو! آنجا برو.

اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن:

زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند

و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛

من نیز یکی از اینان بودم،

من طعم گرسنگی را چشیده ام

من درد بی خانمانی را کشیده ام

و از اینها بیشتر،

من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند

اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند،

احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام

و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.

دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست.

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن،

اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،

حال زنش را بپرس

و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار!

گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن،

زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:

”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر!

هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.

وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی،

همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم.

از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید،

اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو!

اعتراف کن دخترم،

همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد.

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند

و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران،

یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید.

همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،

این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام

و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام

اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم،

مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد،

آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.

شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند

و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

دل به زر و زیور نبند،

زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی،

با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم.

به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند،

به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت،

اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد.

برهنگی بیماری عصر ماست.

من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم

اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری.

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد،مال دوران پوشیدگی.

می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم.

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید

با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛

امشب شب نوئل است،

شب معجزه است

و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن،

من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی...

  • برباد رفته

سرنوشت

درخت ها می میرند

عده ای عصا میشوند و دستی را میگیرند

عده ای تبر می شوند بر نسل خویش

عده ای چوب کبریت می شوند

برای سوزاندن تبار خود

و عده ای تخته سیاه می شوندبرای تعلیم اندیشه ها.

سرنوشت

گاهی خودش رقم می خورد

و گاهی وقتها هم این خودمانیم که سرنوشت خودمان را رقم میزنیم .

  • برباد رفته

بچه که بودیم.....

بچه که بودیم باباهایمان همه پیکان داشتند یا هیلمن

خانه هایمان یکی یک خط تلفن ثابت داشت ، تازه اگر داشت 

تلویزیونها هنوز بزرگ نشده بودند و مسابقهء اینچ بیشتر ، راه نیفتاده بود ...

تردمیل و جکوزی و ساید بای ساید و سولاردوم و امثالهم هنوز متولد نشده بودند 

نه اینکه اینها بد باشند ها ،

نه ... رفاه همیشه خوب است ولی اینطوری کم کم فاصله ها زیاد شد خیلی ، از متر و کیلومتر گذشت ، سال نوری شد ..

حالا هی کار میکنیم هی پول می دهیم تفاوت می خریم ، نه با هدف رفاه ، در واقع فاصله می خریم ، مسابقه می دهیم .

قدیم زندگی یک پیاده رَوی مفرح جمعی بود ، حالا اما ده هزار متر با مانع است ... بدو رفیق بدو

  • برباد رفته

بمان ونرنجان

زمان کمک می کند به رنجهایت عادت کنی،

زمان کمک می کند صبور باشی

زمان ثابت میکند که برای چه کسانی ارزش واقعی داشته ای و چه کسانی ماندند با تو

اگر چه بارها رنجاندی و رنجاندند...

در این عصر یخبندان و زمانه ی مصلحت ها و منفعت ها و کسالت ها و بی حوصلگی ها ،

اگر کسی در کنارت ماند، فرشته ای ست که از سوی خداوند برای آرامشت آمده است.

اگر بود، اگر داشتید، روی چشمانتان نگهش دارید.

روزگار روزگارِ رفتن است و نماندن...!!

پس تو سعی کن بمانی و نرنجانی

متفاوت باش؛

بمان و نرنجان...

  • برباد رفته

زیباترین شعر مولانا

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو

خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو

قرعه امروز به نام من و فردا دگری

می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو

مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی

گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو

هر مرد شتربان اویس قرنی نیست

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش میازار

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست...!

  • برباد رفته

خیلی خیلی زیباست

مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .

دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟

پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .

دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.

پدر گفت امتحان کن. دخترم.

دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد

سبدرازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.

پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .

پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .

دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .

برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...

پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟

اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.

پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.

پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،

خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،

حتی اگر معنی آنرا ندانی...

خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی کوانتومی محسوب می شود ،

از این شیوه پاکسازی درونی استفاده نماییم تا پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان بدهد .

کپى با ذکرصلوات

  • برباد رفته

نامه خداحافظی من به تمام دوستدارانم-گارسیا مارکز

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام

و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی میداشت

احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم

بلکه به همه ی چیزهایی که میگفتم فکر میکردم.

کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم.

چون میدانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه ی نو را از دست میدهیم.

هنگامی که دیگران می ایستند راه میرفتم

و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم.

هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم

و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.

کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ مینوشتم و زیر نور آفتاب دراز میکشیدم.

اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت

قبایی ساده میپوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم....

با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری میکردم

تا درد خارشان و بوسه ی گلبرگهایشان در جانم بخلد

و هر روز غروب خورشید را عاشقانه مینگریستم.

خدایا اگر تکه ای زندگی میداشتم

نمیگذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم.

بله تا جایی که میتوانستم به آنها میگفتم که دوستشان دارم.هر لحظه. 

به همه ی مردان و زنان میقبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی میکردم.

به انسان ها نشان میدادم که چه در اشتباه اند که گمان میبرند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند.

به آدمها میگفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق .

به هر کودکی دو بال میدادم اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد

و به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد.

به انسانها یاد آوری میکردم که در قبال احساسی که به یکدیگر میدهند مسئولند.

آه !! انسانها ،

از شما چه بسیار چیزها آموخته ام .

من دریافته ام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند

بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را میپیماییم.

دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد

او را برای همیشه به دام می اندازد.

دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین بنگرد

که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام

اما در حقیقت فایده چندانی ندارد

چون هنگامی که آنها را در این چمدان میگذارم

بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.

اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید.

  • برباد رفته

نامه آبراهام لینکن به آموزگار پسرش

او باید بداند که همه مردم عادل و صادق نیستند.

به پسرم بیاموزید که به ازای هر آدم شیاد، انسانهای درست و صدیق هم وجود دارند.

به او بگویید در ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر باحمیتی نیز وجود دارد.

به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هست.

می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید، اگر با کار و زحمت یک دلار کسب کند، بهتر از این است که پنج دلار از روی زمین پیدا کند.

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.

او را از غبطه خوردن برحذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید.

به او بگویید که تعمق کند:

به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان،

به گلهای درون باغچه،

به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، ‌دقیق شود.

به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.

به پسرم یاد دهید که با ملایم ها، ‌ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد.

به او بگویید به باورهایش ایمان داشته باشد، ‌حتی اگر همه خلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد، انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید، اگر می توانید به پسرم یاد دهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد.

به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت بخرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید؛ بگذارید که شجاع باشد. 

  • برباد رفته

زندگی از نگاه شاعران - قسمتاول نادر نادرپور

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

********

شاعر:نادر نادرپور

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود