۲۴۶ مطلب با موضوع «متن های کوتاه» ثبت شده است

یک روز ماشین زمان درست می‌کنم برمی‌گردم به آن دوران

روزگار کودکی یادش بخیر

چابکی و زیرکی یادش بخیر

یاد آن حوض و درختان حیاط

آب‌بازی‌هایمان یادش بخیر

یاد سرمشق معلم‌هایمان

صفحه های زرد دفترهایمان

دفترکاهی، مدادپرچمی

آن تراش آهنی یادش بخیر

یاد آن فریادهای دوره‌گرد

بستنی و بامیه یادش بخیر

یاد خوابیدن درون پشه‌بند

زندگی ساده و بی‌قید و بند

غصه‌های روز اول در کلاس

گریه های بچه ها و التماس

رقص پرچم با نسیم صبحگاه

در حیاط مدرسه یادش بخیر

رفته ایام و گذشته کودکی

مانده در خاطر صفای کودکی

چون که رسم زندگی باشد عبور

کودکی ما نیز گشته ایم از تو دور

خوش ترین ایام، ایام تو بود

کودکی بر روز و شب هایت
درود

  • برباد رفته

درباره زن

هنگامی که روح در تو دمیده می شود:

در شکم یک زن هستی

هنگامی که گریه میکنی،

در آغوش یک زن هستی

هنگامی که عاشق میشوی،

در قلب یک زن هستی

زن امانت است،

نه برای اهانت!

  • برباد رفته

دلتنگی هائی این روزهای من

این روزها ...

دلم زود می گیرد ، زود می شکند ...

گاهی  هوس می کنم همان بچه ای باشم؛

که وقتی آزارش دادند ؛چادر مادرش را باز می کرد و پشتِ توریِ امن و آرامش ، پناه می گرفت...

انگار همه چیز تمام شده بود

انگار دیگر کسی با او کاری نداشت

انگار فرمانِ آتش بس داده بودند ...

من این روزها برای بی کسی ام آغوشی ندارم

به قدری از دنیا ترسیده ام که هیچ گوشه ای برایِ دلم امن نیست !

مرا...به کودکی ام برگردانید ...

جایی که امن ترین سرپناهِ جهان؛چادرِ مادرم بود !

  • برباد رفته

پیوندهای شگفت انگیز

پدر و مادر قد کشیدن فرزندان را میبینند

و فرزندان، آب شدن پدر و مادر را.

این عادلانه نیست!

آنها به حرف آمدنمان، تاتی تاتی کردنمان، مدرسه و دانشگاه رفتنمان، عروسیمان را میبینند

و در مقابلما ثانیه به ثانیه موهای سپید جدید آنها را میشماریم،

خم شدن شانه های آنها را میبینیم و نهایتا رفتنشان را!!!

اما آنجا عادلانه میشود که این فرزندان نیز روزی پدر و مادر خواهند شد.

این پیوندها شگفت انگیز هستند

  • برباد رفته

من آموختم

از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟

پاسخ داد:

یاد گرفتم:
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
یاد گرفتم:

که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت               

یاد گرفتم:

که دنیای ما هرلحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.

یاد گرفتم:

که سخن شیرین ، گشاده رویی و بخشش، سرمایه اصلی ما در زندگیست.

یاد گرفتم: 

که ثروتمندترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.

یاد گرفتم:

کسی که جو  می کارد گندم ، برداشت نخواهد کرد.

یاد گرفتم:

که عمر تمام می شود اما کار تمام نمی شود.

یاد گرفتم:

کسی که می خواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.

یاد گرفتم:

که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت  و درون آنان است.

یاد گرفتم کسی که مرتب می گوید:

من این می کنم و آن می کنم  تو خالی است و نمی تواند کاری انجام دهد.

یاد گرفتم:

کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی می ماند بدون تغییر،

اما کسی که معدنش آهن است تغییر می کند و زنگ می زند.

یاد گرفتم:

تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقَق گردانند.

یاد گرفتم:

که بساط عمرو زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.

  • برباد رفته

نتیجه توبه گرگ

گرگ روزگار بودیم!

شغال ها هم جرات رویا رویى با ما را نداشتند!!!

حال که توبه کرده ایم

آهو ها هم برایمان خط و نشان می کشند!

درست است که ما رفته ایم اما به آهوها بگویید:

در قلمروی ما با احترام عبور کنند!!!

که توبه گرگ مرگ است !!!

  • برباد رفته

تقدیم به همه پدرها

پنج شنبه شب هفته قبل، خداد عزیزی میهمان برنامه دورهمی مهران مدیری بود

گرچه همه حرف های خداد برای من پرمعنا و بامفهوم بودند

ولی وقتی عشق اولش را پدرش دانست

بر این همه علاقه غبطه خوردم

اینکه هر روز صبح به پدر سر می زند و با شوخی و مزه برای پدر و خودش روز خوبی را می سازد

برایم خیلی جالب بود

متن زیر تقدیم به همه کسانیکه مثل خداد عزیزی

عشق اولشان والدینشان و علی الخصوص پدرهایشان هستند

پدر!!
سه حرفیِ دوست داشتنی من...

به اینکه میگویند بهشت زیر پای  مادران است کاری ندارم...

من میدانم که بهشت جایگاه توست

تو همان کوهی بودی که همیشه وقتی یک قدم به‌جلو‌ برمیداشتم

همه امید به این بود که تو هوایم را داشته باشی و تکیه گاهم باشی

تو همان پادشاه زندگی من هستی!!

همانی‌ که گاهی چشم نابینایم توان دیدنت را ندارد...

بودنت خیلی وقت ها حس‌نشد...

مثل تولّد ۶‌سالگیم...که قول آمدنت را دادی ‌و ‌نیامدی...

و بعد از دوهفته با چند عروسک‌برگشتی و تا قهر من رادیدی گفتی:

بابا‌جان،

بدقول شدم‌درست،

ولی دوست داشتی دختر کوچولو‌های دیگه بدون بابا بشوند؟

فکر کردم...نه من ‌هیچوقت‌ این‌ رانمیخواستم...

من در تمام یک‌ماه نبودنت ذره ذره آب میشدم...

آب شدن ‌دخترک های دیگر را نمیخواستم...

راستش رابخواهی...

خیلی وقتا از اینکه‌ تو‌ هم مثل بقیه باباها دم‌ درب مدرسه به دنبالم نمی امدی

ناراحت‌میشدم!!!

میامدم خانه و‌اخم‌و‌ قهرهایم‌ نصیب مادر بیچاره ام‌میشد!!!

ولی بازم‌ یاد‌ آن‌ دختر بچه ها میفتادم.

گاهی اوقات دلم‌ تنگ‌ میشد برای صدات!!

الکی‌ صدایت ‌میزدم... ولی کو جواب؟؟

الان که ‌ آن روزها گذشته دوست دارم دستایم را بگیری و خیالم را راحت کنی که‌ هستی..

که‌ هوایم را داری و ‌بین این همه چند رنگی‌ گم ‌نمی شوم..

دستانت آرامش هستند..همان چیزی که این روزها به آنها احتیاج‌دارم!!!

من با وجود تو به الماس های اسمان نیازی ندارم...

تو‌ خودت روشنی شب و ‌روزهای من هستی

پدر

واژه بی همتای من

**********

نویسنده: نامعل.م(البته کمی متن را دستکاری کرده ام)

  • برباد رفته

داستان کوتاه و آموزنده ...

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ و به ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ چندین پزشک ﻭ ﻣﺼﺮﻑ انواع ﺩارو ها،

یکی از ﺩپزشکان معالجش  ﺑﻪﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ راﺩﺍﺩ

و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...

مرد راهی بیمارستان شد و بعد از اجرای مقدمات لازم ، عمل جراحی انجام شد!!!

و پس از طی شدن دوران نقاهت بیمار در بیمارستان زمان ترخیص ایشان فرا رسید.

برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه های جراحی را بپردازد .

ﻣﺮﺩ همین که برگ تسویه  را گرفت ؛ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ!!!!

ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتند ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ!!!

ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .

دﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتند ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣهزینه ها ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ دریافت کنیم!!!

ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ!!!

همه ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪندﮔﻔﺖند:

ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟

نمیتوانی هزینه ها را ﺑﭙپرداخت نمائی؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ حقیقت ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ:

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ قبالﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم!!!

ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جانمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم .

شراب شوق می نوشم به گرد یار می گردم

سخن مستانه می گویم ولی هوشیارمی گردم

گهی خندم، گهی گریم،گهی افتم گهی خیزم

مسیحادر دلم پیداومن بیمارم ی گردم...!!

شعر از حضرت مولانا‌

  • برباد رفته

دعائی برای این روزها

بیایید باهم وبحرمت اینروز دعا کنیم که:

پروردگارا:

درجمع مااگرکسی بیماراستخودش یا از خانواده اش بحق بیمارکربلا شفای عاجل عنایت بفرما

درجمع مااگرخواهری اولادی نداردبحق علی اصغر(ع)اولادسالم وصالح عنایت بفرما

دربین ماهرکس آرزوی زیارت دارددردنیا زیارت اهل بیت(ع) ودرآخرت شفاعت اهل بیت(ع)روزی اش قراربده

دربین مااگرمادری جوانی درخانه داردبحق جوانان کربلا به راه راست هدایت بفرما

بحق مسافران کربلاسفرمسافرین بی خطربگردان

دربین مااگرمادری مسافرکوچولویی درراه داره ان شاالله خودش وفرزندش رادرپناه خودت حفظ بفرما

پروردگاراهمه ی مارا از هر آنچه نازیباست و نمیپسندی دور کن و درپناه خودت حفظ بفرما

دعای خیرما،درحق دوستان ودعای خیردوستان درحق مابه آمین اجابت برسان

هرکه راماازدعای خویش فراموش کردیم یارب توازفضل وبخشش ورحمت خویش فراموش نکن

امین ای پروردگار  مهربان

دعای خیر پدر و مادر بدرقه راهتون برا همیشه

  • برباد رفته

جمله اساسی ما ایرانی ها

استراتژیک ترین جمله ایرانی‌ها:

"حالا باز خودت میدانی"

این جمله معمولا زمانی استفاده میشود که:

حسابی مخ طرف را خورده اید

دخالتهای لازم را کرده اید

رای طرف را زده اید

تصمیمش را عوض کرده اید

بدتر ،گمراهش هم کرده اید

از زندگی نا امیدش کرده اید

نکات منفی را گفته اید

انرژی منفی را داده اید

زیرآب ده نفر را زده اید

حسابی طرف را ترسانیده اید

و بالاخره می فرمائیم:

"حالا باز خودت میدانی"❗️

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود