۲۴۶ مطلب با موضوع «متن های کوتاه» ثبت شده است

گذشته ای که ساده گذشت

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند.

خودشان از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند:

اندازه سایز پای ما را بیاورد و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه ,

فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!

عاشق عید بودم .

بوی عید را دوست داشتم .

بوی شیرینی ها

بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگم و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ...

چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟

چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟

چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟

چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟

که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها

خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن ...

از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی .

ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .

ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,عشق هم مرگ ندارد ,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها ...

  • برباد رفته

شباهت کفش و بعضی از آدم ها

یک ﺭﻭﺯ یک ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ آن ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍیﻡ ﺗﻨﮓﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎهایم را ﻣﯽ ﺯد

آنرا ﺧﺮﯾﺪﻣ !!

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎشید،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨد !...

ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ آﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ در ﻣﺴﯿﺮهاﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ آنرا ﻣﯽ ﭘﻮشم

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯهم ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎیم را ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ

ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭستش ﺩﺍﺷﺘﻢ ...

ﺗﺎ اینکه ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ یک ﺭﻭﺯ،آﻥ ﮐﻔﺶ ﺭا ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !

ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ برای ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .

آﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ

ﺩﺭﺳت است  ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ آنرا ﻣﯽ ﺧﻮﺍستم، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !

ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ آﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ  برایم نماند ﺟﺰ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎیم ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ هستند!

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸاﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ قلبتان ﻧﻤﯽﺧﻮﺭند

ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭستﺷاﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎسید

ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯخم هایشان ﺑﺠﺎ می ماند ...

  • برباد رفته

دشواری سنجیده سخن گفتن

حرف هایی که میزنیم،،،، دست دارند!!!

دست های بلندی که گاهی،

گلویی را می فشارندو نفس فردی را می گیرند !!!

حرف هایی که میزنیم،،،پا دارند !!!

پاهای بزرگی که گاهی،جایشان را روی دلی می گذارند

و برای همیشه می مانند !!!

حرف هایی که میزنیم ،،، چشم دارند !!!

چشم های سیاهی که،

گاهی به چشم های دیگران نگاه میکنند،و آنها را در شرمی بیکران فرو میبرند !!!
پس

مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم

زیرا:

سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!

  • برباد رفته

آدم برفی ها

این روزها وقتی چشم هایم را می بندم

تعداد زیادی آدم برفی جلوی چشم هایم می آیند

که هیچ کدام از برف ساخته نشده اند

ولی مرامشان همان مرام آدم برفی ست ...

با اولین آفتاب آب می شوند

و می روند توی زمین...

یادگاری هایشان می ماند و حرف عابران
********
حسین حائریان

  • برباد رفته

داستان شام و بیسکویت سوخته

زمانی که من بچه بودم،

مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند.

یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.

آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟

در آن وقت، همه‌ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد،

لبخندی به مادرم زد و از من پرسید:

که روزم در مدرسه چطور بود؟

خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم،

اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،

شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد

و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت:

عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم،

از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟

او مرا در آغوش کشید و گفت:

مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویتِ کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند.

در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛

درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من  این است که:

یاد بگیریم که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگیمان را بپذیریم و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشیم

رابطه هائی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

خدایا آدم های صبور و با اصالت را قسمت همه بنما

آمین

  • برباد رفته

زیباترین سینمائی که نرفته بودم

خاطرات یک دوست:

وقتی که نوجوان بودم

یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سینما ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید :

چند عدد بلیط می خواهید ؟

پدر خانواده جواب داد : لطفاچهار بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.

متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید :

ببخشید ، گفتید چه قدر ؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ،

بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره عکس های فیلم بودند.

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه باید بکنه و به بچه هایی که با آن علاقه پشت اوایستاده بودند چی بگوید.
پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیرون آورد و روی زمین انداخت

سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد !

مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …

بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سینما شدند ،

من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم

و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سینمایی بود که به عمرم نرفته بودم 

فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد....

*************

نویسنده: نامعلوم

  • برباد رفته

زندگی همینقدر ساده است ...

"راضی باش"

به هر چی اتفاق افتاد

که اگه خوب بود زندگیت  را "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو را "ساخت" ..

***********************

"مدیون باش"

به همه آدمای زندگیت

که خوبهایشان بهترین "حس هارا به شما میدهند و بدهایشان بهترین "درس ها را" .

***********************

"ممنون باش"

از آنهائی که به شما یاد دادند

همه شبیه "حرفهایشان" نیستند و همیشه همانجوری که میخواهید "پیش نمیرود"

****************
زندگی همینقدر ساده است ...

ساده

  • برباد رفته

نوستالژی با چراغ والور

بچه های امروز هرگز خاطراتی که ما با چراغ والور داریم را نخواهند داشت.

این چراغ ها که سه رنگ آبی و سبز و خاکستری داشت ساخت انگلیس بود

در زمستانها وسط اتاق جا خوش میکرد و در تابستانها گوشه اتاق بود.

تنها تاجری که حق فروش این محصول را داشت آقای میرمصطفی عالی نسب بود

و بعدها اولین کارخانه والور ساخت ایران را تاسیس کرد.

یادم میاد ظهرها که مدرسه تعطیل می شدیم در حالی که از سرما پاهایمان سِر و بی حس شده بود

شتابان به منزل می آمدیم و دفتر و کتاب را کنار این چراغ پهن میکردیم

و در حالی که تند تند مشق هایمان را مینوشتیم

یک چشممان هم به تابه یا قابلمه درب و داغونی بود که مادر ناهار ظهرمان را در آن آماده میکرد.

شعله آبی این چراغ توی اون زمستونهای پر از برف و یخ نوید گرمای آرامش بخشی میداد.

در زمستانها چراغ والورمان 24 ساعته روشن بود

و بعضی شبهای سرد و برفی که نفت چراغ تمام میشد یک شیرمرد میخواست تا به حیاط برود و از بشکه نفت بیاورد.

گاهی اوقات فکر میکنم چرا آن زمان با اینکه زندگی آنقدر سخت بود،

همیشه یادآوری آن دوران با آه و حسرت همراه است.....

  • برباد رفته

تقدیم به پدرهای مهربون

شاﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪر

ﻟﺮﺯﺵ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

بعدتو پرواز هرگز لحظه ی خوبی نبود

شانه های خسته ات  را  دیر فهمیدم  پدر

ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ

ﭘﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﮔر

ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﺻﺤﻦ ﺍﻏﻮﺷﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺒﺨﺶ

ﺗﺎﺑﺶ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﻧﺦ ﺑﻪ ﻧﺦ ﭘﺎﮐﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﺖ ﻏﺼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ

ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ

ﻣﻦ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ!!!

ﺑﺎﻭﺭ ﻭﺍﺭﺳﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ....

  • برباد رفته

لوتی های قدیم - قسمت اول

بسلامتی اون زندانی ک به مادرش گفت:

قراره فردا برای چند روز از زندان ازاد بشم،

مادر میخوام فرار کنم از این مملکت!

گذشت سالها،

نه زنگی زد نه ازش خبری آمد!

مادرش تو دلش گفت: حیف چند سال زحمتم،

ببین چند ساله یه خبری از ما نمیگیرد!

همان روزها که مادر دل تنگ پسرش شده بود رفت پیش رییس زندان و گفت:

این مشخصات پسرمنه ببینید چند ساله از زندان رفته یاست ا نه؟!؟!

رییس زندان نگاهی به شناسنامه کرد و گفت:

این زندانی 7 سال پیش اعدام شده است!

مادرش بغض کرد و گفت:

شاید اشتباه میکنید!

رییس زندان گفت نه مادر جان این تنها زندانی است که هیچوقت از یادم نمیرود،

چون هیچکس نیامد جنازه اش را تحویل بگیرد،

مامورهای شهرداری خاکش کردند!

سلامتی همه کسانی که حاضرند بمیرند،

اما کسی را ناراحت نکنند!

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود