۲۴۶ مطلب با موضوع «متن های کوتاه» ثبت شده است

حواسمان نیست

حواسمان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها میکنیم

چگونه یک نفر را به هم میریزیم!

چند نفر را به جان هم می اندازیم! .

چه سرخوردگی یا دلخوری هایی به جای میگذاریم! .

چقدر زخم میزنیم...! .

حواسمان نیست؛ که ما میگوییم  و رد میشویم و میگذاریم به پای رک بودنمان... .

اما یکی ممکن است گیر کند!

بین کلمه های ما... بین قضاوتهای ما... .

بین برداشت های ما...دلی که میشکنیم ارزان نیست...

  • برباد رفته

کمی هم واقعیت درباره نوروز و عید

بچه ها با خیالِ کفش و لباسِ نو،چشمانشان را می بندند

زن ها با فکرِ عوض کردنِ فرش و رنگِ مبلِ جدیدشان،

مردها با محاسبه ی هزینه های شبِ عید و کارهایِ نیمه تمامشان!

اما فروردین که از نیمه بگذرد،

طرحِ فرش و رنگ مبل از مُد می افتد

و کفش و لباسِ نو از چشم،

هزینه ها و کارهای نیمه تمام هم احتمالا تمام می شود!

ماهی ها می میرند و سبزه ها پلاسیده می شوند...

روی دیوارها و شیشه ها باز گرد و خاک می نشیند و

هفت سین ها کم کم جمع می شود...

این هارا گفتم که بدانید،

اگر هفت سینتان یک سین هم کم داشته باشد،ایرادی ندارد!

اگر لباستان فلان مارک و مبلتان فلان طرح هم نباشد،آسمان به زمین نمی آید جانم...

خارج کنید خودتان را ازدورِ این رقابتِ چشم و هم چشمی ها...

شادی هایتان را به این مادیات بی دوام گره نزنید...

بگذارید کودکانمان یاد بگیرند که

سالِ نو چیزی نیست جز حالِ خوبِ کنارهم بودن!

جز وقتی که در کنارِ هم می گذرانیم.

احساسِ خوشبختی داشتن با مادیات هنر نیست،

اگر میانِ همین اندک داشته هایتان هم،

با هم مهربان بودید،بروید و میانِ مردم خوشبختیتان را جار بزنید!

اگر تصمیم گرفتید امسال را بیشتر کنارِهم باشید و بیشتر لبخند بزنید، آن وقت است که

شکوفه های خوشبختی در دلتان جوانه می زند

و حال و هوایِ زندگیتان بهاری می شود...!

لبخند بزنید به ترکِ دیوارتان!

شاید شکوفه ای میانش منتظرِ جوانه زدن باشد!!!!!!!!!

  • برباد رفته

قرارمان همین بهار

قرارمان  همین بهار

زیر شکوفه های شعر …!

آنجا که واژه ها

برای تو گل می کنند !

آنجا که حرف های زمین افتاده ام

دوباره سبز می شوند

وَ دست های عاشقمان

گره در کارِ سبزه ها می اندازند ؛

قرارمان زیرِ چشم های تو !

آنجا که شعر نم نم شروع می شود

  • برباد رفته

بدرود اسفند و سلام بهار

سفر بخیر اسفند !

کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده  باشی!

مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی !

حواست باشد همه را برداری

دِر چمدانت را محکم  ببندی!

فروردین دارد می آید! میدانی که چمدانش سبک است پر از شکوفه !

وقتی رسید میخواهم وصلشان کنم روی درخت های حیاط !

میخواهم بهار را دل انگیز کنم...

عشق را نشانش بدهم 

قدم زدن زیر باران ، آن هم دو نفره ،شانه به شانه را یادش بدهم  

به بهار بفهمانم سه ماه فصلش باید دوست داشتن باشد ، پر از روزهای خوب ، پر از قرارهای عاشقانه ...

اسفند جان بودنت کافی است وقتت تمام شده

بو کن ! بوی سمنو می آید بوی سنجد ! بوی پول های تا نخورده ی لای قرآن !

معطل نکن پستت را تحویل بده بهار پشت در است !

  • برباد رفته

متنی کوتاه درباره خوشبختی

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ!
ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ!
ﭼﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ...
ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ!
ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ!
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ،
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ...
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.
ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ،
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ،
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ،
ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ،
ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ.
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ...

  • برباد رفته

زندگی را باید زندگی کرد

حصاری داریم به نامِ سِن!!!!!!!!!


از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!
عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ‌های مداد رنگی،
 دنباله‌های بادبادک،‌ عروسکها و ماشین‌های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا...

در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکت‌های پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگی‌ات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،
میتوانی قبل از خواب ستاره‌ها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند
اما تو زندانیِ یک عدد نباش!
بگذار بین تمامِ ناباوری‌ها، دروغ‌ها،
تنهایی‌ها و
آلودگی‌های این شهر لحظاتی مانند کودکی‌ات بخندی!

تو هنوز همانی! چیزی جز یک سِن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیرِ زندگی شده‌ای!
فقط چندسال...!
هیچوقت دیر نیست
برای "یک لبخند"...
برای "یک عشق"



🌻زندگی رو باید زندگی کرد🌻

  • برباد رفته

آن موقع ها......

بچه که بودیم، وقتی لباس میخریدیم تا روز عید، هر روز تنمون میکردیم و جلوی آیینه خودمون و نگاه میکردیم و میگفتیم آخ که مثل ماه شدیم، بعد مامان از اون اتاق بغلی داد میزد که: در بیار اون لباساتو فقط همین یه دست رو داریا. ولی خب میدونستیم که مامان تابستونی، پاییزی یه دست دیگه هم خریده و واسمون گذاشته کنار.

روز اول فروردین اون لباس قشنگا رو میپوشیدیم و دست زیر چونه به حباب هایی که از دهن ماهی میومد بیرون نگاه میکردیم، بابامون هم یادمون داده بود که قرآن رو وا کنیم و چند آیه ازش بخونیم که سال تحویلمون نورانی بشه. همه جمع میشدیم و دوربینمون که فقط ٣٦ تا عکس میتونست بگیره رو میذاشتیم رو تایمر و این میشد عکس ِسالمون. همه میرفتیم خونه بزرگایی که الان نداریمشون و ازشون عیدی میگرفتیم، بعد میفهمیدیم که "فی" عیدی امسال چقدره. مامان هامونم عیدی ها رو ازمون میگرفتن تا مثلا جمع کنن، ولی بعدا میدیدیم که همون پول نو ها رو به بچه های فامیل میدن!

تا سیزدهم شاد بودیم، عیدمون عید بود، پیک شادی مون تا روز آخر سفید میموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عید فقط واسمون حکم اینو داره که تاریخ بالای سر برگ تقویممون یه دونه زیاد تر بشه. لباس دو ماه پیشمون رو بپوشیم با کسی رفت و آمدی نداشتیم که دیده باشه، ماهی نخریم، میمیره، سبزه نکاریم، میخشکه. واسه فامیل های دور هم که تبریک خشک و خالی میفرستیم اما با کلی استیکر قلب و بوس که نکنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم کلی خدا خدا کنیم که برگردیم سر کار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.

اون روزا، که زیادم دور نیست، عید همه چیزمون نو میشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتی و مهم تر از همه سالمون. اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعی بود ... اون موقع ها ...
همراه ماباشید

  • برباد رفته

بهار نزدیک میشود

بهار نزدیک می شود

و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات،

درب کمد را که باز می کنی،

هیاهویی به پا می شود،

تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها،

عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند

و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند

و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند.

عطرها تو را در خود غرق می کنند

و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری،

غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام

تا بهاری از راه برسد،

تا با خاطره ای،

عطری،

کتابی،

هر چند کوتاه،

مرا به یادت

بیاوری...

  • برباد رفته

برای پدرها

پدرم

روزها رفت و گذشت و در اندیشه ی

باز آمدنت لحظه ها طی شد و مرد

و نگاهم هرروز بازهم با شوق،کوچه ها را

پایید مثل آن روزها که می آمدی از دور

خورشید مرده بود آنروز و هیچ کس

نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین

که از قلب ها گریخت شادروان پدر

مهربان و بزرگوار من بود آنروزها را چه

تلخ و مبهوت گذراندیم و در فراقش چه

اشک هایی بر رخ دوید.

  • برباد رفته

خداحافظ اسفند ماه

سفر بخیر اسفند ! کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده  باشی!

مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی !

حواست باشد همه را برداری

دِر چمدانت را محکم  ببندی!

فروردین دارد می آید! میدانی که چمدانش سبک است پر از شکوفه !

وقتی رسید میخواهم وصلشان کنم روی درخت های حیاط !

میخواهم بهار را دل انگیز کنم...

عشق را نشانش بدهم 

قدم زدن زیر باران ، آن هم دو نفره ،شانه به شانه را یادش بدهم  

به بهار بفهمانم سه ماه فصلش باید دوست داشتن باشد ، پر از روزهای خوب ، پر از قرارهای عاشقانه ...

اسفند جان بودنت کافی است وقتت تمام شده

بو کن ! بوی سمنو می آید بوی سنجد ! بوی پول های تا نخورده ی لای قرآن !

معطل نکن پستت را تحویل بده بهار پشت در است

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود