۲۴۶ مطلب با موضوع «متن های کوتاه» ثبت شده است

گاهی نیاز داریم تا...........

گاهی آدم نیاز دارد نفهمد..

نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ لِی لِی بازی کند...

نیاز دارد بستنی قیفی بخرد، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند...

یا گاهی روی جدول های خیابان راه برود..

آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد..

بلند بلند بخندد...

تابغضش گرفت، بزند زیر گریه و با مشتهایش پلکهای خیسش را پاک کند..

درست شبیه کودکی اش...!

آدم است دیگر...

آمده تا برای خودش زندگی کند... نه مردم!

من نمیدانم .. کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم..

هرکس باید خودش باشد..!

دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم..

آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود،

که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم...!

  • برباد رفته

نسخه نویسی یک پزشک خوب

بچه که بودم فکر میکردم:

پزشک خوب کسی است  که آمپول تجویز نکند!

بزرگتر که شدم فکرکردم:

پزشک خوب پزشکی ست که جاهایی را که درد میکند هی فشار ندهد

و نگوید: اینجات درد میکنه؟

الان اما... فکرمیکنم :

پزشک خوب کسی است که وقتی با شکستگیه دل و سندروم غصه بهش مراجعه میکنی

با آپسلانگ دهانت را باز کند

تا چک کند آخرین بار که مزه خوشبختی را چشیدی کی بوده!؟

دستانت را نگاه کند تا مطمئن شود عشق را لمس کرده ای..

برایت یک دل گرافی بنویسد تا ببیندحال دلت خوب خوب است یانه؟!

بهت پیشنهاد یک درد و دلومتری بدهد

تا ببیند الکترو زندگیوگرافی ات نرمال است؟

و در آخر یک نسخه پر از شادیوفن و مولتی امید و آنتی غصه برایت بنویسد!

و اما این پزشک خوب میتواند هر کسی باشد...

 یک رفیق خوب،

یک خواهر،

یک برادر ،

یک مادر و پدر خوب...

  • برباد رفته

و چه چیزها که ....بماند

روزهای رفته ی سال را ورق میزنم .......

چه خاطراتی که زنده نمیشوند.......

چه روزهاکه دلم میخواست تا ابد تمام نشوند

وچه روزهاکه هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد.......

چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود.......

چه لبخندهاکه بی اختیار برلبانم نقش بست

و چه اشک هاکه بی اراده از چشمانم سرازیر شد......

چه آدم هاکه دلم راگرم کردند چه آدم ها که دلم را شکستند......

چه چیزهاکه فکرش را هم نمیکردم وشد و چه چیزهاکه فکرم را پرکردو نشد.......

چه آدم هاکه شناختم و چه آدم هاکه فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان.......

وچه .......

وچه ............

و چه ...............

و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود.......

کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا......

آرامشی که هیچگاه تمام نشود....

  • برباد رفته

متنی زیبا:ابتداخودمان را بتکانیم

نزدیک عید است ...

هنوز حال و هوای عید در خانه ی ما نیست ...

بلند می شوم ، آستین ها را بالا می زنم و به جانِ خانه می افتم ...

تمام کابینت ها ،

کشوها و کمدها را بیرون می ریزم ،

دستمال می کشم ، می شویم ، مرتب می کنم و دوباره می چینم

ولی انگار فایده ندارد ...

دکور را عوض می کنم ،

فرش ها را می شویم ،

وسایل جدید می خرم ...

باز هم فایده ای ندارد ...

هر کار می کنم بوی عید از این خانه نمی آید ...

پنجره را باز می کنم ، اما ...

بیرون هم خبری از عید و حال و هوایش نیست !

همه چیز بی رنگ و تکراری ...

ما را چه شده ؟!

ما که همیشه دلمان به عید و تحویلش خوش بود !!!

ما بزرگ شدیم یا میانِ زمان جا ماندیم؟!

بزرگ شدیم یا مُردیم ؟!

از این شهر و از این آدم هایِ غبارگرفته ؛

بوی هیچ عید و بوی هیچ بهاری نمی آید !!!

خانه ها را رها کنید ...

باید اول خودمان را بتکانیم ...

  • برباد رفته

میشودقدرت پرواز گرفت؟

افرادی که در سختی بزرگ می‌شوند،

میل دارند که فرزندانشان حتی‌المقدور زندگی راحتی داشته باشند .

به این ترتیب ،

تربیتی را که در دوران سختی به آنها کمک کرده بود تا خود را بیابند از کودکانشان دریغ می کنند .

چنین والدینی مرا به یاد آن پرورش دهنده ی پروانه می‌اندازند

که از دیدن مشقت پروانه‌ها هنگام بیرون آمدن از پیله ناراحت می‌شد .

بنابراین روزی از روی ترحم ،

شکافی در پیله یک پروانه ایجاد کرد تا راحت‌تر از آن خارج شود

و آن پروانه هرگز قدرت کافی برای پرواز کردن نیافت .

  • برباد رفته

گاهی نباید فهمید

گاهی آدم نیاز دارد نفهمد..

نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ لِی لِی بازی کند...

نیاز دارد بستنی قیفی بخرد، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند...

یا گاهی روی جدول های خیابان راه برود..

آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد..

بلند بلند بخندد...

تابغضش گرفت، بزند زیر گریه و با مشتهایش پلکهای خیسش را پاک کند..

درست شبیه کودکی اش...!

آدم است دیگر... آمده تا برای خودش زندگی کند... نه مردم!

من نمیدانم .. کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم..

هرکس باید خودش باشد..!

دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم.. آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود،

که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم...!

  • برباد رفته

مادرم چند شغله هست؟!!!

مادرم یک خانه دار تمام وقت است . یک عاشق چندشغله .

صبح ها باغبان گل های باغچه است و برایشان مادری می کند .

ظهرها یک سرآشپز تمام عیار می شود با چاشنی که بهترین سرآشپزها آنرا کم دارند

" چاشنی عشق ".

عصرها یک معلم باحوصله است

و عشق کلمه به کلمه از چشمانش هجی میشوند و روی صفحه ی کتاب سر میخورند .

وقت بیماری یک پرستار دلسوز میشود و جرعه به جرعه درد را از تنم می تکاند .

به وقت خستگی های پدرم همدم و هم صحبتش میشود تا آرامش به خانه برگردد .

گاهی اما دلش هوای خودش را میکند

همان روزهایی که عطر چای دارچینش کوچه را روی سرش می گذارد ..

  • برباد رفته

بچگی ها

بچگی هایِ شما هم ؛

دیدنِ جلدِ براقِ وِیفِر ، حال عجیبی داشت ؟!

با پنجاه تومانِ ناقابل می شد لواشک و پفک خرید

و توی کوچه در نهایتِ طُمانینه خورد و کلی دلِ بیقرار را آب کرد؟!

یا مثلاً عصرها موقع بازی یک ساندویچ جانانه از ماست درست کرد

و با کلی کثیف کاری رفت توی کوچه و کناردوستان ، با ولَع خاصی نوش جانش کرد ؟!

بچگی های شما هم؛

لاکچری ترینِ حالتِ زمستان ها ،

یک کتانیِ لِژدار و یک چتر رنگ رنگی و یک جفت دستکش بود ؟!

یا مداد رنگی های جعبه آهنی ، بالاترین آپشنِ کلاس محسوب می شد ؟!

شما هم دور از چشم مادر،

آجیل و شیرینیِ عید را قبل از رسیدنِ مهمان تمام می کردید

یا مثلاً در نهایتِ دلرحمی ،

فقط پسته و بادام هایش را ..‌؟!

شما هم مثل ما به جای توپ چهل تکه ی گران قیمت ،

چندین توپ پلاستیکی می بریدید و توی هم جا می دادید

و با تَوهُم چهل تکه بودنش حین بازی ، کلی هم ذوق می کردید ؟!

شما هم ماهی های عیدتان که می مُرد ،

برایشان مراسم تشییع با گلبرگ و پارچه مشکی می گرفتید ؟!

بچگی های شما هم اینطوری بود یا فقط ما از این کارها می کردیم ؟!

آخ که چقدر دلم هوای تمام این نوستالژی های جانانه را کرده ...

کاش در همان روزهایِ شیرین و بی تکلّف ، جا می ماندیم ...

  • برباد رفته

نصیحتهای مادر بزرگ حتما بخونید، خیلی عالی و عین واقعیته

هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی.................

نتیجه اخلاقی( هر چیزی رو به شوهرت نگو)

مامانم می گفت نونت رو واسه دل خودت میخوری لباستو واسه دل مردم میپوشی.

یعنی که توی خونه ات ممکنه نون خالی بخوری کسی نمی بینه ولی لباست رو همه می بینن پس خوب و تمیز و مرتب بپوش.مامانم همیشه میگه :

دستی رو که نمیتونی گاز بگیری ببوسش.

یعنی وقتی کسی آزارت داد و زورت بهش نرسید بجای جنگ و دعوا با خوبی و سیاست باهاش رفتارکن

مادربزرگ خدابیامرز من همیشه بهمون میگفت :دلتون برا کسی ازته دلتون نسوزه وخیلی عمیق ناراحت نشین چون همون بلاسرخودتون میاد. دلیلشم اینه که خداقهرش میگیره چون ماهرچقدر هم مهربون باشیم بازم به پای مهربونی خدانمیرسیم(این جمله رو من (هدیه)  ب شخصه تجربه کردم..)  دلسوزی ممنوع همیشه بهم میگفت به هیچکس بینوانگو چون خودت بینوا میشی.مادر بزرگ دوست من تو روز عروسی دوستم بغل گوشش بهش توصیه کرده که هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن. چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه.

مادر بزرگ من:

شبا هیچ وقت جدا از هم نخوابید حتی اگر قهرید. شاید شب یه دفعه پاتون به هم گیر کردمادر بزرگ من میگفت هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه. نصفه شبی کسی بیاد خونه تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اماحداقل یه نمیرو میزاری جلوش.

پدر بزرگ خدا بیامرزم میگفت: جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی( مراقب نشست و بر خواستت با اطرافیانت باشه)

مادربزرگ من میگفت اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه، ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره.

ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﻲ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﻧﻨﻪ ﺗﻮ کشتی ﻛﻪ هستی ﺑﺎ ﻧﺎﺧﺪا ﺳﺘﻴﺰﻩ ﻧﻜﻦ.

اینو مامانم میگه جاری جاریو زرنگ میکنه...هوو هوو رو خوشگل. یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن.

اگه دقت کنید واقعا راسته مامانم همیشه این مثل رو میگه که از مامانش یاد گرفته میگه همیشه نصفتو به شوهرت نشون بده نصفتو نشون نده ما همیشه میگفتیم چجوری میشه نصفو نشون داد نصفشو نه !

بعدها فهمیدیم منظورش اینه همه چیزتو به شوهرت نگو.یه چیز دیگه هم میگه همیشه پوستو بشکاف پولتو بزار توش.

یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش.

مادر بزرگم میگفت تعریف 2 نفر رو تو جمع نکنین. یکی بچه یکی شوهر زود چشم میخورند.

مامان بزرگ من میگه:

اول و آخر زندگیت فقط شوهرت برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت...پس همیشه هوای شوهرت رو داشته باش!!

  • برباد رفته

اعتراف!!

خدایا ؟

کمی بیا جلو تر .....

میخـواهم در گوشت چیزی بگویم . . . !

این یک اعتراف است . . .

من ..

بی او ..

دوام نــمی آورم

روی تخته سنگی نوشته شده بود:

اگر جوانی عاشق شد چه کند؟…

من هم زیر آن نوشتم:

بایدصبر کند…

برای بار دوم که از آنجا گذر کردم

زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:

اگر صبر نداشته باشدچه کند؟…

من هم با بی حوصلگی نوشتم:…..

بمیرد بهتراست

برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.

انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.

اما………….

زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم…..

افسانه ها را رها کن

دوری و دوستی کدام است؟

اگر نباشی دیگری جایت را میگیرد!!!

به همین سادگی…

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود