۲۴۶ مطلب با موضوع «متن های کوتاه» ثبت شده است

معنای واژه ها در ایران باستان

مرد از مُردن است .

زیرا زایندگی ندارد .مرگ نیز با مرد هم ریشه است.

زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است .

پسر ، « پوسْتْ دَر » بوده . کارِ کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.

پوست در، به پسر تبدیل شده است .

در پارسی باستان puthar پوثرَ و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند باستان پسورَ است

در بسیاری از گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی ( فَیلی ) هنوز پسوند « دَر » به کار می رود .

مانند « نان دَر » که به معنی « کسی است که وظیفه‌ی غذا دادن به خانواده و اطرافیانش را بر عهده دارد .»
حرف « پـِ » در « پدر » از پاییدن است .

پدر یعنی پاینده کسی که می‌پاید .

کسی که مراقب خانواده‌اش است و آنان را می‌پاید .

پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است.

جالب است که تلفظ « فادر » در انگلیسی بیشتر به « پادَر » شبیه است تا تلفظ «پدر»

خواهر ( خواهَر ) از ریشه «خواه » است

یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است.

خواه + ــَر یا ــار . در اوستا خواهر به صورت خْـوَنگْهَر آمده است .

بَرادر نیز در اصل بَرا + در است .

یعنی کسی که برای ما کار انجام می‌دهد.

یعنی کار انجام‌دهنده برای ما و برای آسایش ما .

و در اخر مادر

« مادر » یعنی « پدید آورنده‌ی ما

  • برباد رفته

مادرم چند شغله است

مادرم یک خانه دار تمام وقت است . یک عاشق چندشغله .

صبح ها باغبان گل های باغچه است و برایشان مادری می کند .

ظهرها یک سرآشپز تمام عیار می شود با چاشنی که بهترین سرآشپزها آنرا کم دارند" چاشنی عشق ".

عصرها یک معلم باحوصله است و عشق کلمه به کلمه از چشمانش هجی میشوند و روی صفحه ی کتاب سر میخورند .

وقت بیماری یک پرستار دلسوز میشود و جرعه به جرعه درد را از تنم می تکاند .

به وقت خستگی های پدرم همدم و هم صحبتش میشود تا آرامش به خانه برگردد .

گاهی اما دلش هوای خودش را میکند همان روزهایی که عطر چای دارچینش کوچه را روی سرش می گذارد ...

  • برباد رفته

درزندگی آموختم

در زندگی یاد گرفتم:

با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.

با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.

از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.

وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم

و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :

به همه نمی توانم کمک کنم

همه چیز را نمی توانم عوض کنم

همه من را دوست نخواهند داشت

  • برباد رفته

ببخشید یک سکه دارید

ببخشید، یک سکه دوزاری دارید؟
میخواهم به گذشته ها, زنگ بزنم!
به آن روزهای دور...
به دل های بزرگ،
به محل کار پدرم،
به جوانی مادرم،
به کوچه هاى کودکى،
به هم بازیهاى بچگى.
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام،
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری،
 به زنگ هاى تفریح مدرسه،
به زمستانی که با زمین قهر نبود،
به بخارى نفتى که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
می دانم ...
آری میدانم که تو هم ، دنبال سکه میگردى !!
افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...
حیف ...
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !

  • برباد رفته

تمرینی برای جمله سازی

سالهای اول دبستان با جمله سازی گدشت

مروری کردم بر بعضی از کلمات وبا آنها جمله ساخته ام

خوشحال میشوم نظرات تان را بیان فرمائید

*************

درد

درد را از هر طرفش که بخوانی درد است.

نامرد

دریغ از درمان که عکسش نامرد است.

توان

بعضی‌ها عددی نیستند؛اما ما آن‌ها را به توان رسانده‌ایم.

معرکه

وقتی کلاهتان پس معرکه باشد، تازه اول معرکه‌اید.

موی سپید

حتی موهایم هم می‌دانند که پایان شب سیه سپید است.

قوزک

آن‌قدر در خودم فرورفتم که سر از قوزک پایم درآوردم.

قانون

عدهای قانون را «پیاده» میکنند که خود «سوار» شوند.

آینده

برای این که «آینده»اش را خراب کنند «حال»ش را گرفتند.

مخالفان رژیم

آدم های لاغر با «رژیم» مخالفند.

 دریا

زیباترین لب دنیا، لب دریاست.

عنکبوت

بی‌صداترین تار را عنکبوت می‌نوازد.

 قلم

قلمی که مغز ندارد حتما آبرویت را خواهد بُرد.

گرسنگی

هیچ‌کس گرسنه نیست، همه روزی چند وعده گول می‌خورند.

 فریاد

نقاش لال، فریاد می‌کشید.

آزادی

بعضی‌ها در ترافیک انقلابند و بعضی‌ها در مسیر آزادی.

هنر

خیلی از معتادها تابلو هستند اما ارزش هنری ندارند.

قصاب‌ها

قصاب‌ها آزادانه‌تر از روزنامه‌نگارها قلم می‌زنند.

 ساعت

ساعت لاشه‌ی زمان است که بر روی مچ سنگینی می‌کند.

سیاستمدار

خیلی چیزها را زیر پا گذاشت؛ اما باز هم، هم قد سیاستمداران نشد.

سواری

همه چیز بر وفق مراد است و بعضی‌ها سوار بر خر مراد.

 وصله

بعضی‌ها خیاط نیستند؛ اما خوب وصله‌هایی به آدم می‌چسبانند.

وقت

چون وقتمون خیلی کم بود، همه چیز بین ما زود تمام شد.

رویا

من با رویا زندگی می‌کنم و رویا با دیگری.

 یک پیکر

به‌جز سیاستمدران، بنی‌آدم اعضای یک پیکرند 

  • برباد رفته

عجب صبری خدا دارد


ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ
ﭼﻪ ﺷﺎدی‌ها ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯی‌ها ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮ ﺑﺎﺩی
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫبﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ‌ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ!!
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ زشتیﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ تلخیﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ...!

  • برباد رفته

شاید وقتی دیگر

گرچه ملولم و دلگیر از این روزهای بد

و از ان بدتر از این آدم هائی که نقطه مشترکی نداریم

به قولی حتی اگر دستت را تا آرنج در عسل فرو کنی

و بر دهانشان بگذاری، باز دستت را گاز خواهند گرفت!

قصه نامیمون من و آدم ها ، قصه همه عمر من بوده!!!

هیچوقت

واقعا هیچوقت ، نتوانستم دیگران را بشناسم و یا درک کنم

گلایه ام بماند برای بعد

رفتن میسر  نشد

حالا هستم

شاید وقت دیگری رفتن ، بهتر باشد

ممنون از همه شما.

همه شماهائی که نزدیکترین دوستانم هستید

گمان دارم هرگز همدیگر را نبینیم!!!

اما خوشحالم که با این وبلاگ کوچک وحقیر ، بزرگانی چون شما را در کنارم دارم.

پیام های زیبایتان برای پست((( شاید اخرین پست باشد)))آنقدر گرم و زیبا و پرمحبت بود

که نتوانستم خودم را کنترل کنم.

تصمیم گرفتم برگردم

با همه مشکلات و مصائب موجود

فعلا قرارم به بودن هست

ممنون از الطاف بیکران همه شما

کوچک همه بزرگان

بربادرفته

  • برباد رفته

شاید آخرین پست باشد

شاید این آخرین باشد

ممنون که لطف داشتید

احتمالا تا مدتی نتوانم در خدمتتان باشم

اگر رفتم که برمن ببخشید همه بدی هایم

اگر برگشتم

سعی خواهم کرد با قدرت بیشتر و بهتر در کنارتان باشم

فعلا بدرود

  • برباد رفته

تفاوت میان آدم و انسان

آدم ها زنده هستند ، انسان ها زندگی می‌کنند !

آدم ها می‌شنوند ، انسان ها گوش می‌دهند

آدم ها می‌بینند ، انسان ها عاشقانه نگاه میکنند!

آدم ها در فکر خودشان هستند ، انسان ها به دیگران هم فکر می‌کنند !

آدم ها میخواهند شاد باشند ، انسان ها می‌خواهند شاد کنند!

آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند ، انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات را انجام می ‌دهند

آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند...

انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند تا انسان شوند

آدم ها وانسان ها هردو انتخاب دارند..

اینکه آدم باشند یا انسان انتخاب با خودشان است...

نیازی نیست انسان بزرگی باشیم ، انسان بودن خود نهایت بزرگی‌ست...!

انتخاب شما چیست ؟ می خواهید یک آدم معمولی باشید یا یک انسان...

  • برباد رفته

خر من از کرگی دم نداشت

 مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن درمانده.

مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت کرد( زور زد).

دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که « تاوان بده»!.

 مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست یافت.

خود را به خانه‌ای درافگند.

زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود).

از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).

خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

 مردِ گریزان بر بام خانه دوید.

راهی نیافت،

از بام به کوچه‌ای فروجست که درآن طبیبی خانه داشت.

مرد جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوارخوابانده بود؛

مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد،

چنان که بیمار در جای بمُرد.

«پدر مُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!.

 مَرد، همچنان گریزان،

در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند.

پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.

او نیز نالان و خونریزان به جکع متعاقبان یوست!.

 مرد گریزان،

به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم ده)؛

قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.

چون رازش فاش دید،

چارۀ رسوایی را در جانبداری از او یافت:

و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

 نخست از یهودی پرسید. گفت:

این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.

قاضی گفت :

دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.

باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!

و چون یهودی سود خود را در انصراف ازشکایت دید،

به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!.

 جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت:

این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،هلاکش کرده است.

به طلب قصاص او آمده‌ام.

قاضی گفت:

پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.

حکم عادلانه این است که پدر او را زیرهمان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی،

چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!.

وجوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود،ب

ه تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد محکوم کرد!.

 چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت :

قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.

حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند.

طلاق را آماده باش!.

مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد :

هی! بایست که اکنون نوبت توست!.

صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد کرد:

مرا شکایتی نیست.

می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر، من از کره‌گی دُم نداشت

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود