۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ترانه» ثبت شده است

شعری بانام:آگهی مرگ

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم

پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

------------------

شاعر:مرحوم نجمه زارع

  • برباد رفته

شعری بانام:قرن بی قرار

نه رفتگان و نه آیندگان؛ نمی دانند
که قرن پر هنر ما چه سخت سنگین است.
امیدهای نوین با عذاب های کهن
به هر طرف نگری؛ گرم جنگ خونین است.

نگشته پیکر انسان بزرگتر از پیش
بزرگتر شده صدبار آرزوهایش.
به سوی معرکه ی خواستن - توانستن
کشانده می شود از هر طرف سر و پایش.

اگر که عاشق دیروز آرزو می کرد
به ماه چهره ی معشوقه یک نگاه کند
جوان عاشق امروز آرزومند ست
برای ماه عسل یک سفر به ماه کند.

در اضطراب و نبردی که زاده ی عصر ست
مدام؛  روید در دل؛  امید نو؛  غم نو
درود گویمت ای قرن بی قرار نوین!
که در عذاب توام؛  شاهد شکفتن تو.

----------------

ژاله اصفهانی

  • برباد رفته

متنی از زنده یاد حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

  • برباد رفته

متنی با نام مگسی را کشتم

مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

--------------
مرحوم حسین پناهی

  • برباد رفته

متنی با نام: گاهی دلت

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...

گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...!

که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کن...

گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید...

  • برباد رفته

متن شعری:چقدرثانیه ها نامردند

چقدر ثانیه ها نامردند

گفته بودند که بر می گردند

برنگشتند و پس از رفتنشان

بی جهت عقربه ها می گردند

آه این ثانیه های نامرد

چه بلایی به سرم آوردند

نه به چشمم افقی بخشیدند

نه ز بغضم گره ای وا کردند

از چه رو سبز بنامم به دروغ

لحظه هایی که یکایک زردند

لحظه ها همهمه هایی موهوم

لحظه ها فاصله هایی سردند

آه بگذار ز پیشم بروند

لحظه هایی که یکایک دردند

  • برباد رفته

آدم های ساده را دوست دارم

آدمهای ساده را دوست دارم،

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند،

همان ها که برای همه لبخند دارند،

همان ها که همیشه هستند برای همه هستند،

آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است!

بسکه هر کسی از راه میرسد یا ازشان سوءاستفاده میکند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان میدهد،

آدمهای ساده را دوست دارم، آنان که بوی ناب " آدمیت " میدهند

  • برباد رفته

متن ترانه:بازم صدای نی میآد

بخشی از ترانه‌ای‌ست که پس از اسارت لطف‌علی‌خان، مردمان در شیراز و کرمان می‌خوانده‌اند.

 مردم لطف‌علی‌خان را دوست داشتند و در مقاطع مختلف ترانه هایی برایش میسرودند که ساده عامیانه و خالی از تملق است.

جاهایی هم با واقعیات تاریخی که اینک ما میدانیم مغایرت دارد

اما به هرحال از دل و زبان ساده مردم کوچه و بازار برامده.

اسکات وارینگ و هارفرد جونز ان را نقل کرده اند و روایتی کمی متفاوت از ان هم در مجله یادگار از زبان بومیهای کرمان امده است.

هم‌این‌طور سطرهایی نقل شده و باقی مانده. ترانه از زبان ِ خان شوربخت زندبرای خانواده‌اش که به اسیری رفتند،

و برای اسب‌اش؛ غران.

انگار که میان نوبت‌های شکنجه درون زندان با خود نجوا کند،

تا نوبت و دردی دیگر.

مردم لطف‌علی‌خان را دوست داشتند. اما کسی یاری‌اش نکرد.

در مورد شاه اسماعیل گفته‌اند که وقتی خانواده‌اش به دست عثمانی‌ها افتاد،

تا آخر عمرش غم‌گین شد و کسی خندهء او را ندید. و لابد گریه‌ها کرده.

اما لطف‌علی‌خان چی؟

این ترانهء عامیانه به‌هم‌ریخته و ناقص است. حتا گاهی گنگ است. باید چهارپاره بوده باشد که حالا به این روز افتاده.

zand

 

بازم صدای نی می‌آد
آواز پی در پی می‌آد
بالای بان اندران
قشون آمد مازندران
بالای بان دل‌گشا
مرده است، ندارد پادشا
صبر از من و داد از خدا
غران می‌آد شیهه‌زنان
چون پای‌غر از آسمان
مانند شاهین پرزنان
چون باده، چون آب روان
نعل‌اش طلا، زین‌اش طلا
غران بود چون آسمان
لطف‌علی‌خان هم روز آن
قد سرو و ابروها کمان
شمشیر ِ دست‌اش خون‌فشان
حاجی ترا گفتم؛ پدر!
تو ما را کردی در به در
خسرو دادی دست قجر
لعنت به ریش تو پدر
لطف‌علی‌خان بوالهوس
زن و بچه‌ات رو بردن طبس
مانند مرغی در قفس
طبس کجا؟ تهران کجا؟
لطف‌علی‌خان مرد رشید
هر کس رسید آهی کشید
مادر، خواهر؛ جامه درید
لطف‌علی‌خان بخت‌اش خوابید
لطف‌علی‌خان ‌ام هی می‌کرد
گلاب نبات با می می‌خَورد
لطف‌علی‌خان می‌رفت میدان
مادر می‌گفت: شوم قربان
دل‌ات خون شد، رخش‌ات گریان
بخت‌ات خوابید لطف‌علی‌خان

  • برباد رفته

شعری بانام:لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

------------

شاعر:قیصرامین پور

  • برباد رفته

متنی با نام: مبار ای برف


الا ای برف!
چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود