۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ترانه» ثبت شده است

قسمت اول یک مشاعره چهارنفره

سیمین بهبانی

*************************

من اگر کافر و بی دین و خرابم، به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم، به تو چه؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی، چه به من؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم، به تو چه؟
تو اگر غرق نمازی، چه کسی گفت چرا؟
من اگر وقت اذان غرقِ به خوابم، به تو چه؟
تو اگر لایق الطاف خدایی، خـوش باش
من اگر مستحق خشم و عتابم، به تو چه؟
دنیـا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم، به تو چه؟
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلـوص
و مـن ار رایحـهٔ مثل گلابم، به تو چه؟
من اگر ریش، سه تیغ کرده ام از بهر ادب
و اگر مونس این ژیلت و آبم، به تو چه؟
تو اگر جرعه خور بادۀ کوثر هستی
من اگر دردکش بادۀ نابم، به تو چه؟
تو اگر طالب حوری بهشتی، خب باش
من اگر طالب معشوق شبابم، به تو چه؟
تو گر از ترسِ قیامت نکنی عیشِ عیـان
من اگر فارغ ازین روز حسابم، به تو چه؟

  • برباد رفته

تقدیم به تمام همراهان دهه های 40 و 50 و 60 "

کسی به من از عشق !
چیزی نگفته بود ...
نه بوسه ای مجاز بود
پیشِ چشمانِ کودکی ام
نه آغوش و نوازشی  ....
و یک عالمه
دوستت دارم
لابلای آژیرهای ممتد و  شبهای دلشوره ،
و خاموشی ...
لابلای صفهای بلندِ
نفت و نان و نداری
نارنجک خورد !
و در سکوت مطلق مرد ...
مادر
ولی همیشه
غذایش روی بخاری نفتی زنگ زده ی
 کرم رنگی گرم بود ...
و پدر
به یقه ی باز پیراهنش !
عجیب حساس ...
ما
عشق را
با صدای مارش قبل اخبار از
تلویزیون سیاه و سفید
خانه ی کوچکمان
با شبکه اول سیما آموختیم !
که همه را
میخکوب صحنه های تحمیلی جنگ میکرد ...
مادربزرگ
نه اشک می ریخت
نه مثل مادرم
برای پسرخاله ام
دلواپس بود ..
مادربزرگ
نمازش را که می خواند
برای پسرهای نیامده ی همسایه !
کلاه و شال می بافت ....
و خاله رعنا
سی سالی می شود
که روی زمین می خوابد !
که خاکریزهای سرد را
کمی بیشتر بفهمد ...
ما
عشق را
با همین چیزهای سخت
آغاز کرده ایم
که آسان
به
 " دوستت دارم "
اعتراف نمی کنیم ....

  • برباد رفته

دلم برای خانه ی پدری ام تنگ شده....


•جایی که شیطنت هایم خریدار دارد...
جایی که همه چیز برای حالِ خوب داشتن فراهم است..
•جایی که همیشه در آن بچه ام.. و بچگی کردن هایم جرم نیست،
و اگر ناز کنم، کسی چپ چپ نگاهم نمی کند..
•که پدر و مادرم در کمالِ صحت نفس می کشند... می خندند... و نوازشم می کنند...
•جایی که خوش طعم ترین غذاها وجود دارد...
و هرچه خواستی نمی گویند خودت آماده کن.....! همه چیز بدونِ هیچ منتی مهیاست...
•آنجا که حتی مزه ی نان و ماستش هزار بار از پیتزا پپرونیِ بالای شهرِ اینجا بهتر است..
•همان جایی که هرصبح، بوی عطر گلدان های مادر مشام را می نوازد و صدایِ غُل غلِ سماورش، حالِ آدم راجا می آورد...
•جایی که خواب های از سرِ صبح تا لنگ ظهر عجیب، در آن می چسبد...
•که اگر آدم از سردیِ اولِ صبح ها چنبره زد ، کسی هست که با تمام عشق، پتو رویش بیاندازد....
و خوابِ شبها، هیچ نگرانی و ترسی ندارد ...
•جایی که تماشای برنامه های کودک، آن هم از نوع نوستالژی اش، بیشتر از نوشیدنی های انرژی زا، به آدم انرژی می دهد...
•جایی که هیچ کس در آن، خسته از دنیا نیست...
•آنجا که جنسِ قربان صدقه هایش فرق دارد...!
من دلم همین گوشه از دنیا را تا ابد میخواهد...
کنار پدر و مادری که از لبخندشان تمام باورهایِ مرده ام جان بگیرند...!

  • برباد رفته

بچه های فامیل و ننه

بچه های فامیل دور ننه بزرگم جمع شده بودن،
ننه داشت از قدیما میگفت!
که یه دفه زل زد تو چشم یکی از نوه هاش و پرسید:
عزیزم مگه عقد کردی؟
با تعجب جواب داد نه!
ننه روشو برگرند و زیر لب گفت:
یاد اون زمون بخیر تا کسی خونه شوهر نمی رفت نه ابروهاشو برمیداشت نه سرخاب سفیدآب میکرد...
بغل دستیش در گوشش گفت:

تا ننه نفهمیده پسری ، پاشو برو گمشو بیرون

  • برباد رفته

خوشبختی های دم دستی

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ!
ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ!
ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ...
ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ!
ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ!
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ،
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ...
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.
ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ،
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ،
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ،
ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ،
ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ.
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ.

  • برباد رفته

عشق های نسل ما

قدیم ها اگر عاشق می شدی و دلت هوای دیدن داشت ،

تلگرام که نبود بروی عکس های پروفایلش را ببینی .

باید یادت می آمد فلان مهمانی یا فلان سیزده به در با کدام جمله تو خندیده ؟

در کدام کنج خانه یا سر کدام کوچه اتفاقی ، نگاهتان با هم تصادف کرده ،

بعد لبخند زده اید و صورتتان گل انداخته از خجالت ؟

نمی شد بروی ببینی "لست سین" تلگرامش کی بوده .

باید آرزو می کردی شاید یک عروسی یا عزا  پیش بیاید که بشود دم در ، بین مهمان ها ، چند لحظه ای  دوباره تماشایش کنی .

عکسی اگر بود مقدس بود و جایش در امن ترین خلوت خانه .

باید سر حوصله ، دور از چشم اغیار ، یواشکی، شاید چند دقیقه ای نگاهش کنی و قربان و صدقه اش بروی !!!

اینستاگرام نبود که عکس های سلفی در رنگ بندی های مختلف و عکس های دسته جمعی و سفر و مهمانی رفتن هایش را بشود  ببینی .

ما که توی کافه و سینما قرار نمی گذاشتیم .

قرارمان این بود که فلان ساعت توی صف نانوایی با هم باشیم . .

یکی توی مردانه بایستد

و دیگری زنانه

شاید شانس یاری کند و همزمان نوبتمان شد و پیش چشم شاطر، جلوی دخل، چند ثانیه ای کنار هم بایستیم .همین .

تلفن های خانه که سایلنت نمی شدند .

قرارمان این بود 

فلان ساعت که همه خواب هستند

یواشکی طوری که کسی نفهمد گوشی دستش باشد

و آن یکی دستش روی قطع کن و به محض اینکه زنگ زدی ، زنگ نخورده دستش را بردارد ، مبادا کسی بو ببرد .

تو آرام بگویی : دوستت دارم

و او آرام تر بگوید : منم همینطور

و بعد در سکوت، صدای نفس های همدیگر را بشنوید .

ما شاید آخرین نسلی بودیم که کمتر می دید و بیشتر تخیل می کرد .

نسلی که صدا و لبخند را به تیپ و هیکل ترجیح می داد . آخرین نسلی که زود دل می بست و دیر دل می کند.

  • برباد رفته

میترسم آخرش تو نیائی

دنیا به دور شهر تو دیوارْ بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کى عید مى‏رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شب‏ها به دور شمع کسى چرخ مى‏خورد
پروانه ه‏ائى که دل به دلِ یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در مى‏زنیم و خانه گفتار بسته است
باید به دست شعر نمى‏دادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بى‏تو، آفتاب
انگار بر گلوی خودش دار بسته است
مى‏ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند
در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است
************
شاعر: نجمه زارع
  • برباد رفته

نجمه زارع - غزلسرائی ناکام

مختصری از زندگی مرحوم (((نجمه زارع)))

چندین سال پیش(حدود 15 تا 20 سال) با خواندن این غزل ناب عاشق اشعارش شدم

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

کمی جستتجو کردم با این نام آشنا شدم:

نجمه زارع

29 آذر ماه سال 1361 در کارزون استان فارس چشم به دنیا گشوده است

سپس بواسطه مهاجرت خانواده به قم می آیند

تا دبیرستان را در قم می خوانند

و سال 1379  در رشته مهندسی عمران دانشگاه همدان قبول و فارغ التحصیل می شود

نجمه زارع دختر غزل سرای ایرانی بواسطه شعر ها وغزلهای نابش برگزیده ی بیش از بیست جشنواره ی شعر کشوری می شود

شعر او زبان ودایره ی واژگان مخصوص خودش را داشت

وبا وجود خیزش عصیانی وآتشفشانی احساس در اشعارش هرگز از دایره ومرز متانت ووقار در شعر خارج نمیشد.

از او تنها یک مجموعه به نام عشق قابیل منتشر شده که با تمام ناتمامی پدیده ای نو در غزلسرایی به حساب می آید.

نجمه زارع در ۳۱شهریور۱۳۸۴ در اثر تزریق اشتباه داروی بیهوشی بعد از چند روز کما ومرگ مغزی درگذشت .

روحش شاد ویادش همیشه گرامی .

در این وبلاگ چند غزل از غزلها وسروده های این شاعر جوان وغزلسرای فقید را برای شناخت و حس اشعارش برای عزیزان ارائه نموده ام.

واما آتشفشان غزلهای نجمه زارع که همه اورا به نام این غزل میشناختند:


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

  • برباد رفته

یک درخت پیرم وسهم تبرها میشوم

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می شوم

مرده ام، دارم خوراکِ جانورها می شوم

بی خیال از رنجِ فریادم تردّ د می کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می شوم

با زبان لالِ خود حس می کنـم این روزها

هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این

این کـــه دارم مثل مفقودالاثـرها می شوم

عاقبت یک روز بـــا طرزِ عجیب و تـــازه ای

می کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می شوم!

***************

مرحوم نجمه زارع

  • برباد رفته

قطار زندگی

همیشه اولین کوپه
از آن‌ِ زنی‌ ‌ست
که از اندوهِ چشمان مردی خسته می‌گریزد
همیشه آخرین ایستگاه
از آن‌ِ مردی ‌ست
که روزگارش بی‌ حضور مو‌های سیاهِ زن
قطاری را میماند
که عشق را
در اولین کوپه اش
با خود می‌‌برد

******************

 نیکى فیروزکوهى

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود