۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ترانه» ثبت شده است

شاید وقتی دیگر

گرچه ملولم و دلگیر از این روزهای بد

و از ان بدتر از این آدم هائی که نقطه مشترکی نداریم

به قولی حتی اگر دستت را تا آرنج در عسل فرو کنی

و بر دهانشان بگذاری، باز دستت را گاز خواهند گرفت!

قصه نامیمون من و آدم ها ، قصه همه عمر من بوده!!!

هیچوقت

واقعا هیچوقت ، نتوانستم دیگران را بشناسم و یا درک کنم

گلایه ام بماند برای بعد

رفتن میسر  نشد

حالا هستم

شاید وقت دیگری رفتن ، بهتر باشد

ممنون از همه شما.

همه شماهائی که نزدیکترین دوستانم هستید

گمان دارم هرگز همدیگر را نبینیم!!!

اما خوشحالم که با این وبلاگ کوچک وحقیر ، بزرگانی چون شما را در کنارم دارم.

پیام های زیبایتان برای پست((( شاید اخرین پست باشد)))آنقدر گرم و زیبا و پرمحبت بود

که نتوانستم خودم را کنترل کنم.

تصمیم گرفتم برگردم

با همه مشکلات و مصائب موجود

فعلا قرارم به بودن هست

ممنون از الطاف بیکران همه شما

کوچک همه بزرگان

بربادرفته

  • برباد رفته

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم


من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم


یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم


یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم


وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

*************

شاعر: محمدعلی بهمنی

  • برباد رفته

دلم برای خودم تنگ میشود


اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم


دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم


نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم


چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

*******

شاعر : محمد علی بهمنی

  • برباد رفته

شاید آخرین پست باشد

شاید این آخرین باشد

ممنون که لطف داشتید

احتمالا تا مدتی نتوانم در خدمتتان باشم

اگر رفتم که برمن ببخشید همه بدی هایم

اگر برگشتم

سعی خواهم کرد با قدرت بیشتر و بهتر در کنارتان باشم

فعلا بدرود

  • برباد رفته

بالاخره شد آنچه ...........

بالاخره آنچه را مدتها دلواپسش بودم ، اتفاق افتاد

گرچه هر آمدنی را رفتنی هست

و اینکه انسان نتیجه اعمال و رفتار و کردار و افکار خودش را می بیند

اما

اما گاهی برغم آنکه می دانی خودت هم مقصری

تحمل بعضی رویدادها و اتفاقات سخت و دشوار است

بعد از ده سال

سختی و مرارت

و تحمل انواع گرفتاری ها و اتفاقات ریز و درشت

چشم در چشمت کنند و بگویند:

کار کردنت را قبول داریم

اینکه تعهد داری

تخصص داری

سوء استفاده نکردی

مدافع منافع سازمان بودی

همه تلاشت را کردی تا بشود بهتر و خوبتر ، اقدام کرد

اما فشار از بالاست!!!

میگویند همه ادارات و ارگانهای ناظر استان

به این نتیجه رسیده اند که بودن من در این پست

به آرمان های انقلاب لطمه می زند!!!

منی که خودم سالهاست درد شیمیائی بودن را دارم

غصه افسردگی زمان جنگ را تحمل کرده ام

منی که هیچ منفعتی از ماه ها حضور داوطلبانه در جنگ را نبرده ام

حالا میشوم ، مشکل اصلی استان!!!

و تنها نقطه ضعف مدیریت!!!!

و جالبتر آنکه حاضرند بخاطر تلاش های بی وقفه من

و عمکلرد صادقانه

مرا در کادر مدیریت نگه دارند!!!!

خوب حق با آنهاست

کسی را می خواهند که کارهایشان را رتق و فقت کند

و کاتب نامه هایشان باشد

و غیرو

بهر حال

زمان

زمان رفتن است

و می روم تا آماده شوم

جایم را به یکی بهتر بدهم

راحت پذیرفتم

ولی چون دلم را شکستند

رفتم به قبرستان شهر

داد زدم

گریه کردم

حتی به خدا هم گفتم:

تو خدای من هم هستی!!!

پس کجائی؟

اما بهر روی آخرین سکانس ها را دارم زقم می زنم

تا دوست که را خواهد

و که در نظر افتد

  • برباد رفته

تفاوت میان آدم و انسان

آدم ها زنده هستند ، انسان ها زندگی می‌کنند !

آدم ها می‌شنوند ، انسان ها گوش می‌دهند

آدم ها می‌بینند ، انسان ها عاشقانه نگاه میکنند!

آدم ها در فکر خودشان هستند ، انسان ها به دیگران هم فکر می‌کنند !

آدم ها میخواهند شاد باشند ، انسان ها می‌خواهند شاد کنند!

آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند ، انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات را انجام می ‌دهند

آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند...

انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند تا انسان شوند

آدم ها وانسان ها هردو انتخاب دارند..

اینکه آدم باشند یا انسان انتخاب با خودشان است...

نیازی نیست انسان بزرگی باشیم ، انسان بودن خود نهایت بزرگی‌ست...!

انتخاب شما چیست ؟ می خواهید یک آدم معمولی باشید یا یک انسان...

  • برباد رفته

خر من از کرگی دم نداشت

 مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن درمانده.

مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت کرد( زور زد).

دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که « تاوان بده»!.

 مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست یافت.

خود را به خانه‌ای درافگند.

زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود).

از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).

خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

 مردِ گریزان بر بام خانه دوید.

راهی نیافت،

از بام به کوچه‌ای فروجست که درآن طبیبی خانه داشت.

مرد جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوارخوابانده بود؛

مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد،

چنان که بیمار در جای بمُرد.

«پدر مُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!.

 مَرد، همچنان گریزان،

در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند.

پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.

او نیز نالان و خونریزان به جکع متعاقبان یوست!.

 مرد گریزان،

به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم ده)؛

قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.

چون رازش فاش دید،

چارۀ رسوایی را در جانبداری از او یافت:

و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

 نخست از یهودی پرسید. گفت:

این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.

قاضی گفت :

دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.

باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!

و چون یهودی سود خود را در انصراف ازشکایت دید،

به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!.

 جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت:

این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،هلاکش کرده است.

به طلب قصاص او آمده‌ام.

قاضی گفت:

پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.

حکم عادلانه این است که پدر او را زیرهمان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی،

چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!.

وجوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود،ب

ه تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد محکوم کرد!.

 چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت :

قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.

حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند.

طلاق را آماده باش!.

مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد :

هی! بایست که اکنون نوبت توست!.

صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد کرد:

مرا شکایتی نیست.

می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر، من از کره‌گی دُم نداشت

  • برباد رفته

شیرین نخستین زن حکمران ایران بعد از اسلام

نخستین پادشاه زن ایرانی پس از اسلام

"شیرین”

 دختر رستم بن شروین از سِپَهبُدان خانان باوَند 

 و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.)

که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید  و بر مازندران حکومت می کرد.

او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود.

 او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حُکم می راند .

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود :

باید سِکّه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .

شیرین به پیک محمود گفت :

 اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟

پیک گفت :

آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .

شیرین به پیک گفت :

که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سَرورتان بگویید

در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند

ولی امروز ترسم فرو ریخته است

 برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند  سلطانی  باهوش و جوانمرد است

 برروی زنی شمشیر می کشد .

به سَرورتان بگویید: اگرمیهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود .

اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زنی جنگاور کشت

 و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت  محمود غزنوی زنی را کشت .

 پاسخ هوشمندانه بانوشیرین،

سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند .

شیرین پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

  • برباد رفته

گفتگوی سگ وشیر

سگی نزد شیری آمد و  گفت:

بامن کشتی بگیر!!!!

شیر سر باز زد.!

سگ گفت:

نزد تمام سگان خواهم گفت: شیر از مقابله با من می هراسد!

شیر گفت:

سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام.....

  • برباد رفته

شعر معروف «روباه و زاغ» واقعاً سروده‌ی کیست؟

شعر معروف «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی دوران مدرسه واقعاً سروده‌ی چه کسی است؟

تصویر زاغی که با یک قالب پنیر به دهان،

بالای درختی نشسته و روباهی پای درخت در حال صحبت با او و در واقع گول زدن اوست،

شاید برای همه‌ی ما آشنا باشد.

بله این تصویر درس «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی فارسی است

و شعر معروفی که سراینده‌اش حبیب یغمایی معرفی شده است.

اما این شعر در واقع ترجمه‌ی منظوم حبیب یغمایی است

از شعر شاعر فرانسوی قرن هفدهم یعنی «ژان دو لافونتن»،

که البته در کتاب درسی به نام شاعر اصلی آن اشاره‌ای نشده است.

این در حالی است که دو ترجمه‌ی آزاد دیگر هم از این شعر در زبان فارسی منتشر شده است.

آن‌طور که در کتاب «اصول فن ترجمه‌ی فرانسه به فارسی» (انتشارات سمت) آمده،

ایرج میرزا و نیر سعیدی هم این شعر را ترجمه کرده‌اند.

متن دو ترجمه‌ی موجود از این شعر در زبان فارسی در پی می‌آید:

«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی حبیب یغمایی

زاغکی قالب پنیری دید

به دهان برگرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی

که از آن می‌گذشت روباهی

روبه پرفریب و حیلت‌ساز

رفت پای درخت و کرد آواز

گفت به به چقدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می‌خواست قار قار کند

تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهک جست و طعمه را بربود

«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی ایرج میرزا

کلاغی به شاخی جای‌گیر

به منقار بگرفته قدری پنیر

یکی روبهی بوی طعمه شنید

به پیش آمد و مدح او برگزید

بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ!

که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ!

اگر راستی بود آوای تو

به‌ مانند پرهای زیبای تو!

در این جنگل اکنون سمندر بودی

بر این مرغ‌ها جمله سرور بودی

ز تعریف روباه شد زاغ، شاد

ز شادی بیاورد خود را به‌ یاد

به آواز خواندن دهان چون گشود

شکارش بیافتاد و روبه ربود

بگفتا که: «ای زاغ این را بدان

که هر کس بود چرب و شیرین‌زبان

خورد نعمت از دولت آن کسی

که بر گفت او گوش دارد بسی

هم‌اکنون به‌ چربی نطق و بیان

گرفتم پنیر تو را از دهان

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود