طلب خیر چیست؟

طلب خیر؛

طلب بهترین ها برای هر کس میتواند باشد.

ولی نه آن چیزهایی که ما در ذهن داریم. بلکه به آن چه که خداوند به آن آگاه مطلق است.

و ما با طلب خیرکردنمان آن را از خدا میخواهیم.

و خداوند آن را برای کسی که ما میخواهیم جاری میکند.

یاد بگیریم برای آدم های بد زندگیمان هم طلب خیر کنیم.

چون طلب خیر هم بزرگترین دعاست وهم بزرگترین نفرین...!

دعایش که معلوم ست هر آنچه که از خوبی هاست و خداوند آن را جاری میکند.

ولی نفرینش این حسن را دارد، که ما ناآگاهانه برای کسی بدی یا شرنمیخواهیم.

بلکه خداوند آن چه که خوبیست برای کسی که دنبال شر است جاری میکند

او خودش صلاح میبیند که چطور با دعای ما  تلنگری به او بزند که از آن درس بگیرد!

پس همیشه برای همه طلب خیر کنید.....

  • برباد رفته

یک روز ، یک جائی برای شما هم اتفاق می افتد

یک روز ، یک جایی‌ ، ناگهان ، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد

کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم

شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم

ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم

اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنید

همانطور که در خیابان راه می‌رویم

همانطور که خرید می‌کنیم

همانطور که دوش میگیریم

ناگهان می‌‌ایستیم

می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد

و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم

و خرید می‌کنیم

و شماره می‌‌گیریم

و رانندگی‌ می‌کنید

و کتاب می‌خوانیم

از خودمان سوال می‌کنیم

واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟

به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ،

هیچ کسی‌،

هیچ حرفی‌،

هیچ نگاهی‌ ،

زندگی‌ را از ما پس بگیرد

  • برباد رفته

زندگی را باید زندگی کرد

حصاری داریم به نامِ سِن!!!!!!!!!


از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!
عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ‌های مداد رنگی،
 دنباله‌های بادبادک،‌ عروسکها و ماشین‌های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا...

در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکت‌های پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگی‌ات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،
میتوانی قبل از خواب ستاره‌ها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند
اما تو زندانیِ یک عدد نباش!
بگذار بین تمامِ ناباوری‌ها، دروغ‌ها،
تنهایی‌ها و
آلودگی‌های این شهر لحظاتی مانند کودکی‌ات بخندی!

تو هنوز همانی! چیزی جز یک سِن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیرِ زندگی شده‌ای!
فقط چندسال...!
هیچوقت دیر نیست
برای "یک لبخند"...
برای "یک عشق"



🌻زندگی رو باید زندگی کرد🌻

  • برباد رفته

حماقت بی انتها

 وقتی " سینوهه " شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد  یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش  به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند، در ابتدا می ترسد،اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد ، با او هم کلام می شود.

برده ، از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر .

برده ، از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و  معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود ، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.

سینوهه از برده سئوال می کند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید : سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون ، زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد ، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم ، اکنون از کار معدن رها شده ام ، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :

(( او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...))

در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: (( آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...))

سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟

و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : (( وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟))

و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، می نویسد : ( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد).

  • برباد رفته

القاب برخی شهرهای ایران در دوران زندیه و قاجاریه

دارالعلم : شیراز

دارالسلطنه : اصفهان

دارالخلافه : تهران

دارالعباد : یزد

دارالامان : کرمان

دارالمومنین : کاشان

دارالبرکت : مازندران

دارالمنفعت : گیلان

دارالحرب : آذربایجان

دارالشجاعه : کردستان

دارالشوکت: کرمانشاهان

دارالملک : همدان

دارالغرور : لرستان

*****************
منبع:

کتاب "رستم التواریخ" نوشته: محمدهاشم آصف ملقب به رستم الحکما

  • برباد رفته

سخنی با رفیقان

رفیق جان
من از آینده خبر ندارم. نمیدانم باز هم بشود هر وقت اراده کنیم برویم روی نیمکت همیشگی مان از دیدن دارکوب ها ذوق کنیم،گربه ها را دنبال کنیم و به با هم بودنمان از ته دل بخندیم یا نه
راستش من خبر ندارم قرار است دختر دار شویم یا پسر دار،ولی حتما به آنها یاد خواهم داد که تو را خاله صدا بزنند و برای کیک های فنجانی ات سر و دست بشکنند.
من از آینده خبر ندارم، نمیدانم باز هم کفش های گل گلی دخترانه را به آن هایی که خانومانه است ترجیح میدهم یا نه...
نمیدانم ... شاید هم آرزویمان براورده شد و خانه هایمان بغل به بغل هم بود و شاید هم دور ... خیلی دور ...
به این هم فکر میکنم که ممکن است همسرت هیچ خوشش نیاید هر چند شب یک بار بساط شاممان را بزنیم زیر بغلمان و با بچه ها و پدر بچه ها بریزیم سرتان !
رفیق جانم
من از آینده خبر ندارم ولی یک چیز را خوب میدانم ...
و آن این است که من فقط کنار تو خوده خودم هستم.
این را میدانم که ...
من
تا همیشه
تا آخر عمرمان
دیوانگی را کنار تو خوب بلدم  ...
میدانم که
بدون تو می می رم ...

  • برباد رفته

آن موقع ها......

بچه که بودیم، وقتی لباس میخریدیم تا روز عید، هر روز تنمون میکردیم و جلوی آیینه خودمون و نگاه میکردیم و میگفتیم آخ که مثل ماه شدیم، بعد مامان از اون اتاق بغلی داد میزد که: در بیار اون لباساتو فقط همین یه دست رو داریا. ولی خب میدونستیم که مامان تابستونی، پاییزی یه دست دیگه هم خریده و واسمون گذاشته کنار.

روز اول فروردین اون لباس قشنگا رو میپوشیدیم و دست زیر چونه به حباب هایی که از دهن ماهی میومد بیرون نگاه میکردیم، بابامون هم یادمون داده بود که قرآن رو وا کنیم و چند آیه ازش بخونیم که سال تحویلمون نورانی بشه. همه جمع میشدیم و دوربینمون که فقط ٣٦ تا عکس میتونست بگیره رو میذاشتیم رو تایمر و این میشد عکس ِسالمون. همه میرفتیم خونه بزرگایی که الان نداریمشون و ازشون عیدی میگرفتیم، بعد میفهمیدیم که "فی" عیدی امسال چقدره. مامان هامونم عیدی ها رو ازمون میگرفتن تا مثلا جمع کنن، ولی بعدا میدیدیم که همون پول نو ها رو به بچه های فامیل میدن!

تا سیزدهم شاد بودیم، عیدمون عید بود، پیک شادی مون تا روز آخر سفید میموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عید فقط واسمون حکم اینو داره که تاریخ بالای سر برگ تقویممون یه دونه زیاد تر بشه. لباس دو ماه پیشمون رو بپوشیم با کسی رفت و آمدی نداشتیم که دیده باشه، ماهی نخریم، میمیره، سبزه نکاریم، میخشکه. واسه فامیل های دور هم که تبریک خشک و خالی میفرستیم اما با کلی استیکر قلب و بوس که نکنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم کلی خدا خدا کنیم که برگردیم سر کار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.

اون روزا، که زیادم دور نیست، عید همه چیزمون نو میشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتی و مهم تر از همه سالمون. اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعی بود ... اون موقع ها ...
همراه ماباشید

  • برباد رفته

بهار نزدیک میشود

بهار نزدیک می شود

و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات،

درب کمد را که باز می کنی،

هیاهویی به پا می شود،

تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها،

عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند

و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند

و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند.

عطرها تو را در خود غرق می کنند

و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری،

غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام

تا بهاری از راه برسد،

تا با خاطره ای،

عطری،

کتابی،

هر چند کوتاه،

مرا به یادت

بیاوری...

  • برباد رفته

افسوس

افسوس؟

بنی آدم ابزار یکدیگرند،

گهی پیچ ومهره گهی واشرند

یکی تازیانه یکی نیش مار،

یکی قفل زندان،یکی چوب دار .

یکی دیگران را کند نردبان،

یکی میکشد بار نامردمان

یکی اره شد،نان مردم برد،

یکی تیغ شد خون مردم خورد

یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل ،

یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل .

یکی چون قلم خون دل می خورد،

یکی خنجر است و شکم می درد .

خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز،

نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز،

همه پر کلک پر ریا حقه باز!

چو عضوی بدرد آ ورد روزگار

دگر عضوها پا گذارند فرار!!!!!!

  • برباد رفته

برای پدرها

پدرم

روزها رفت و گذشت و در اندیشه ی

باز آمدنت لحظه ها طی شد و مرد

و نگاهم هرروز بازهم با شوق،کوچه ها را

پایید مثل آن روزها که می آمدی از دور

خورشید مرده بود آنروز و هیچ کس

نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین

که از قلب ها گریخت شادروان پدر

مهربان و بزرگوار من بود آنروزها را چه

تلخ و مبهوت گذراندیم و در فراقش چه

اشک هایی بر رخ دوید.

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود