۱۸۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

زیباترین شعر مولانا

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو

خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو

قرعه امروز به نام من و فردا دگری

می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو

مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی

گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو

هر مرد شتربان اویس قرنی نیست

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش میازار

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست...!

  • برباد رفته

داستان عاشقی

آدما خیلی بی انصافن،
یهو میان تو زندگیت درست وقتی که دوست نداشتی حتی خودتم تو زندگیت باشی...
میان،
از عشق حرف میزنن،
از دوست داشتن،
از آخر دنیا،از نفساشون که بسته به نفستِ...
کم کم باور میکنی،
هرکسی باشه خب باور میکنه،
روزاتون خوب میگذره،اونقدر که هر شب که میخواید بخوابید میترسید از اینکه نکنه خواب باشه...
خاطره میسازید باهم
تو خیابون،کافه،رستوان،تو تراس خونتون...
تو هرجایی که فکرشو بکنید...
باهم آهنگ گوش میدید،
فیلم میبینید،
میخندید...
کم کم زندگیتون پر میشه از حضورش.
معرفیش میکنید به دوستاتون،
مادرتون،
پدرتون...
باهم شروع میکنید به ساختن آینده.
دلتون از داشتنش خوشه،
پشتتون به بودنش گرم...
یه روز صبح از خواب بیدار میشید،
گوشیتونو برمیدارید
قبل از اینکه دستتون بره سمت گزینه کال،
یه پیام ازش میبینید...
همونجور که یهو،بی اینکه شما بخواید اومد و با اصرار موند
همونجور یهو و با اصرار از پیشتون میره...
و شما رو تنها میزاره
با آینده و پارک و بوتیک و خانوادتون و دوستاتون و کافه و خیابونای لعنتی این شهر و یه مشت عکس دو نفره...
بیاین اینقدر بی انصاف نباشیم،
بیاین اگه یکیو نمیخوایم،
اگه هنوز قبلیو یادمون نرفته،
اگه موندنی نیستیم،
حرف از موندن نزنیم..

  • برباد رفته

شعر من با توام از سیمین بهبهانی

من با تو ام ای رفیق ! با تو

همراه تو پیش می نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

 همگام تو ام ،‌ بکش به راهم

همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

 هم بند تو بوده ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

 زخمی که تو خورده ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

 تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه ی سخت بی شکستی

زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ

  • برباد رفته

شعری برای امام رحمت و مهربانی

دلم میخواد روبروی گنبد زردت بشینم
شب تاسحر گریه کنم روضه مادربخونم

دوست دارم صدات کنم.توهم منوصدا کنی
دوست دارم نگات کنم توهم منو نگا کنی

قربون صفات برم ازراه دوری اومدم
جای دوری نمی ره اگه به من نگاه کنی

دل من زندونیه.تویی که تنها می تونی
قفس رو وا کنی پرنده رو رها کنی

تو غریبی و منم غریب تنها و چی میشه
این دل غریبه رو با خودت آشنا کنی

قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا

حضرت عشق ! ادرکنی ! ...

  • برباد رفته

شعری بنام دوست دارم

دوست دارم بروم ، سر بسرم نگذارید

گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پا بوسی باران بروم

آسمان گفته که پا، روی پرم نگذارید

اینقدر آینه ها را ، به رخ من نکشید

اینقدر داغ جنون ، بر جگرم نگذارید

چشم آبی تر از آیینه ، گرفتارم کرد

بس کنید این همه دل ، دور و برم نگذارید

آخرین حرف من این است ، زمینی نشوید

فقط از حال زمین، بی خبرم نگذارید

*************

شاعر: ............

  • برباد رفته

شعر:یاد باران

باز یاران یا د باران کرده ا م
گریه بر خوبان فراوان کرده ام
چون بنفشه سر به زیرم هرکجا
هرچه فرمان داده اند آن کرده ام

دیده ام اما نه مثل د یگران
بهر خود دنیا چو زندان کرده ام
چون ندارم غیر او اندیشه ای
جمعی خاطر پریشان کرده ام

گوهر لبخند در ذات من است
خویش رامن غرق طوفان کرده ام
زخم کاری خورده ام از هرکسی
با نمک هر بار درمان کرده ام

در سفر با کاروان زندگی
خویشتن قربان یاران کرده ام
سوختم درآتش قهر کسان
هرچه دیدم باز کتمان کرده ام

تا نیاید بار دیگر برسرم
زندگانی را شتابان کرده ام
باز از دست خودم آزرده ام
باز یاران یاد باران کرده ام

**********

شاعر: لیلیا رضاوند(تمنا)

  • برباد رفته

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم


من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم


یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم


یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم


وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

*************

شاعر: محمدعلی بهمنی

  • برباد رفته

دلم برای خودم تنگ میشود


اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم


دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم


نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم


چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

*******

شاعر : محمد علی بهمنی

  • برباد رفته

شعر معروف «روباه و زاغ» واقعاً سروده‌ی کیست؟

شعر معروف «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی دوران مدرسه واقعاً سروده‌ی چه کسی است؟

تصویر زاغی که با یک قالب پنیر به دهان،

بالای درختی نشسته و روباهی پای درخت در حال صحبت با او و در واقع گول زدن اوست،

شاید برای همه‌ی ما آشنا باشد.

بله این تصویر درس «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی فارسی است

و شعر معروفی که سراینده‌اش حبیب یغمایی معرفی شده است.

اما این شعر در واقع ترجمه‌ی منظوم حبیب یغمایی است

از شعر شاعر فرانسوی قرن هفدهم یعنی «ژان دو لافونتن»،

که البته در کتاب درسی به نام شاعر اصلی آن اشاره‌ای نشده است.

این در حالی است که دو ترجمه‌ی آزاد دیگر هم از این شعر در زبان فارسی منتشر شده است.

آن‌طور که در کتاب «اصول فن ترجمه‌ی فرانسه به فارسی» (انتشارات سمت) آمده،

ایرج میرزا و نیر سعیدی هم این شعر را ترجمه کرده‌اند.

متن دو ترجمه‌ی موجود از این شعر در زبان فارسی در پی می‌آید:

«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی حبیب یغمایی

زاغکی قالب پنیری دید

به دهان برگرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی

که از آن می‌گذشت روباهی

روبه پرفریب و حیلت‌ساز

رفت پای درخت و کرد آواز

گفت به به چقدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می‌خواست قار قار کند

تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهک جست و طعمه را بربود

«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی ایرج میرزا

کلاغی به شاخی جای‌گیر

به منقار بگرفته قدری پنیر

یکی روبهی بوی طعمه شنید

به پیش آمد و مدح او برگزید

بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ!

که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ!

اگر راستی بود آوای تو

به‌ مانند پرهای زیبای تو!

در این جنگل اکنون سمندر بودی

بر این مرغ‌ها جمله سرور بودی

ز تعریف روباه شد زاغ، شاد

ز شادی بیاورد خود را به‌ یاد

به آواز خواندن دهان چون گشود

شکارش بیافتاد و روبه ربود

بگفتا که: «ای زاغ این را بدان

که هر کس بود چرب و شیرین‌زبان

خورد نعمت از دولت آن کسی

که بر گفت او گوش دارد بسی

هم‌اکنون به‌ چربی نطق و بیان

گرفتم پنیر تو را از دهان

  • برباد رفته

داستان عاشقانه‌ی یک شعر

این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم

شعری زیبا از مهرداد اوستا :

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟ 

**************


ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ،

پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند،

به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود

سعی می‌کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند.

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ،

نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند…

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می‌شود.

بله نامزد اوستا فرح دیبا بود ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود.

و در نامه ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می‌سراید..

حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ….

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود