۱۸۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

شاهکار ادبی - نامه بدون نقطه نامه بدون نقطه" یک رعیت در زمان ناصرالدین شاه

نوشته ای که ذیدر زیر آورده شده است

مرحوم میرزا محمد الویری به مرحوم احمدخان امیر حسینی سیف الممالک فرمانده فوج قاهر خلج رقمی داشته

که شروع تا خاتمه نامه تمام از حروف بی نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهکارهای ادب زبان پارسی به شمار می آید.

انگیزه نامه و موضوع آن قلت در آمد و کثرت عائله و تنگی معیشت بوده است.

این نامه در زمان ناصرالدین شاه نوشته شده است:

سر سلسله امرا را کردگار احد،

امر و عمر سرمد دهاد.

دعا گو محمد ساوه ای در کلک و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر.

ملک الملوک کلامم و معلم مسائل حلال و حرام.

در کل ممالک محروسه اسم و رسم دارم.

درهرعلم معلم و در هراصل موسسم .

در کلک عماد دومم درعالم، درعلم وحکم مسلم کل امم سرسلسله اهل کمالم اما کوطالع کامکار و کو مرد کرم؟

دلمرده آلام دهرم.

کوه کوه دردها در دل دارم.

مدام در دام وام، و علی الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس که مداح که گردم

و کرا واسطه کار آرم که مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد.

مکرر داد کمال دادم و در هر مورد مدح معرکه ها کردم.

همه گوهر همه در، همه لاله همه گل،

همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مکالمه و کررا سامعه و کور را مطالعه آمد.

همه را طلا سوده در محک ادراک آورده احساس مس کردم و لامساس گو آمدم.

اما علامه دهرم،

ملولم و محسود و عوام کالحمار محمود و مسرور ...

لا اله الا الله وحده وحده

دلا در گله مسدود دار

در همه حال که کارهای همه عکس مدعا آمد

علاوه همه دردها و سرآمد کل معرکه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد.

عالم و عام لام و کرام،

صالح و طالح،

صادر و وارد،

کودک و سالدار،

گدا و مالدار،

همه در اصلاح اهل و اولاد و هر کس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده،

حلوا و کاک،

سرکه و ساک،

کره و عسل،

سمک و حمل،

گرمک و کاهو،

دلمه و کوکو،

امرود و آلو،

الی کلم کدو،

همه در راه،

مکر دعاگو که در کل محرومم و در حکم کاالمعدوم.

اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم.

مگر کرم سر کار اعلی که سرالولد و سرالوالد در او طلوع کرده و دادرس آمده،

درد ها دوا، وامها ادا و کامها روا گردد.

له طول عمر کطول المطر سواء له الدرهم،

و که المدر دهد مرد را کام دل کردگار همه عمر آسوده

و کامکار دل آرا همه کار و کردار او ملک در سما مادح کار او طول الله عمره و دمره حاسده،

هلک اعدانه، اعطه ماله، اصلح احواله و اسعد اولاده مدام السماء

  • برباد رفته

قسمت چهارم مشاعره چهار نفره

جواب علیرضا اعلمی به صادق.عین بیقرار
*************
خانه ی فکر تو دیجور، بما مربوطست
ادب از دست تو رنجور، بما مربوطست!
ظلمت کفر تو بر شانه ی شهرم پیداست
زخمه ی بال و پر نور بما مربوطست!
گوشت ارزانی هر ساز ولی در خلوت
قیل و قال دف و طنبور بما مربوطست!
تا دم مرگ بیفت از هوس مستی خویش
نقل عریانی انگور بما مربوطست!
خیمه، در ظلمت اوهام زدی رو خوش باش!
خدشه بر بارگه نور، بما مربوطست!
ریشه در روشنی دین محمد داریم
تیشه در دست تو مزدور، بما مربوطست!
چهارده قرن به خونش بر جان پروردیم
لغز دشنه و ساطور بما مربوطست!
تو منال از غم تور، ای سر و جانت همه صید!
پهن کردی اگر این تور، بما مربوطست!
تو از آبشخور فکرت به حد مرگ بنوش
زان کنی عربده و اور بما مربوطست!
دین من گفت که ظلمت پی تکثیر آمد
هین!به پا داشتن نور بما مربوطست!
پشت دیوار خرد، سنگر جهال شده ست
دفع هر فتنه به هرجور بما مربوطست...

  • برباد رفته

قسمت سوم مشاعره چهارنفره

(جواب "صادق.ع.بیقرار" به میثم صفرپور)

***************
بشنو این شعر صفرپور، به تو مربوط است
لحن تند و کمی ناجور، به تو مربوط است
کفر و بی دینیِ سیمین و من و آن، چه به تو؟
شهوت زاهـد مغرور، به تو مربوط است
اگر از ساز نداری دل خوش، خب تو نرقص
رقصِ با سازِ خودت جور، به تو مربوط است
مستی و عیش و کمی باده تو را حاجت نیست
کِیف با منقل و وافـور، به تو مربوط است
اگر از شعـر رسد بارش طـوفـان بلا
مردن و خفتنِ در گور، به تو مربوط است
قصـهٔ نوح نبی، وَهـمِ قشنگیست ولی
قصهٔ "هاله ای از نور"، به تو مربوط است
ریش در ریش، به اندیشـهٔ ما زخم زدید
ملّتی گُنگ و کَر و کور، به تو مربوط است
تو اگر لایق الطاف خـدایی، خوش باش
باغ و فاحشکدۀ حور، به تو مربوط است
در و دربار که دستِ تو و همکیشان است
نوکر و ناظر و منظور، به تو مربوط است
تو دم از پوزه و قلاده زدی؟ شرمت باد
پوزه و گرمیِ آخور، به تو مربوط است
چهارده قرن شده کشتی این جامعه غرق
قایق صید و پُر از تور، به تو مربوط است
میکنم مست ببینی که چـه بی آزارم
اذیت و اربده و زور، به تو مربوط است
تو که بیزار ز چنگی و ربابی، چه به من؟
به عزا، عرعرِ شیپور، به تو مربوط است
من اگر خانه بمیرم چه به تو؟ در کوچه
کشتن مردم رنجور، به تو مربوط است
دین تو داده اجـازه که دخالت بکنی؟
دخل در مقبره و گور، به تو مربوط است
امر معـروف تـو از جاهلی و نادانیست
رسم اعراب شَل و کور، به تو مربوط است

  • برباد رفته

قسمت دوم مشاعره چهار نفره

جواب میثم صفرپور به سیمین

*************
کفر و بی دینی ات ای یار، به ما مربوط است
بشنو این پند گهربار، به ما مربوط است
تو که با لهو و لعب در پی مستی هستی
میکنی جمـع گرفتار، به ما مربوط است
بی خیالت بشـوم بارش طـوفان بلا
میرسد از در و دیوار، به ما مربوط است
آنچه آمـد به سر طایفـهٔ نـوح نبی،
میشود واقعه تکرار، به ما مربوط است
من اگر لایق الطاف خـدایم، به تو چه؟
تو کنی جامعه بیمار، به ما مربوط است
تو اگر می بخوری در پس خانه، چه به من؟
گر بیایی برِ انظار، به ما مربوط است
تو به این کوه گُنه، عامل شیطان گشتی
شده ای نوکر دربار به ما مربوط است
گـر نبنـدیم بر پـوزۀ او قـلاده
میدرد همچو سگ هار، به ما مربوط است
گر تو سوراخ کنی کشتی این جامعه را
میشود غرق، به ناچار به ما مربوط است
مست کن لیک نبینم که تو مستی کردی
اربده، کوچه و بازار، به ما مربوط است
تو که با چنگ و ربابت همهٔ مـردم را
میکنی مستعد نار، به ما مربوط است
به جهنم که خودت را بکشی در خانه
در خیابان بزنی دار، به ما مربوط است
دین من داده اجـازه که دخالت بکنم،
تا نبینم ز تو آزار، به ما مربوط است
امر معروف کنم، نهی ز منکر بپـذیر
تا ابد، ترمز اشرار، به ما مربوط است

  • برباد رفته

قسمت اول یک مشاعره چهارنفره

سیمین بهبانی

*************************

من اگر کافر و بی دین و خرابم، به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم، به تو چه؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی، چه به من؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم، به تو چه؟
تو اگر غرق نمازی، چه کسی گفت چرا؟
من اگر وقت اذان غرقِ به خوابم، به تو چه؟
تو اگر لایق الطاف خدایی، خـوش باش
من اگر مستحق خشم و عتابم، به تو چه؟
دنیـا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم، به تو چه؟
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلـوص
و مـن ار رایحـهٔ مثل گلابم، به تو چه؟
من اگر ریش، سه تیغ کرده ام از بهر ادب
و اگر مونس این ژیلت و آبم، به تو چه؟
تو اگر جرعه خور بادۀ کوثر هستی
من اگر دردکش بادۀ نابم، به تو چه؟
تو اگر طالب حوری بهشتی، خب باش
من اگر طالب معشوق شبابم، به تو چه؟
تو گر از ترسِ قیامت نکنی عیشِ عیـان
من اگر فارغ ازین روز حسابم، به تو چه؟

  • برباد رفته

میترسم آخرش تو نیائی

دنیا به دور شهر تو دیوارْ بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کى عید مى‏رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شب‏ها به دور شمع کسى چرخ مى‏خورد
پروانه ه‏ائى که دل به دلِ یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در مى‏زنیم و خانه گفتار بسته است
باید به دست شعر نمى‏دادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بى‏تو، آفتاب
انگار بر گلوی خودش دار بسته است
مى‏ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند
در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است
************
شاعر: نجمه زارع
  • برباد رفته

نجمه زارع - غزلسرائی ناکام

مختصری از زندگی مرحوم (((نجمه زارع)))

چندین سال پیش(حدود 15 تا 20 سال) با خواندن این غزل ناب عاشق اشعارش شدم

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

کمی جستتجو کردم با این نام آشنا شدم:

نجمه زارع

29 آذر ماه سال 1361 در کارزون استان فارس چشم به دنیا گشوده است

سپس بواسطه مهاجرت خانواده به قم می آیند

تا دبیرستان را در قم می خوانند

و سال 1379  در رشته مهندسی عمران دانشگاه همدان قبول و فارغ التحصیل می شود

نجمه زارع دختر غزل سرای ایرانی بواسطه شعر ها وغزلهای نابش برگزیده ی بیش از بیست جشنواره ی شعر کشوری می شود

شعر او زبان ودایره ی واژگان مخصوص خودش را داشت

وبا وجود خیزش عصیانی وآتشفشانی احساس در اشعارش هرگز از دایره ومرز متانت ووقار در شعر خارج نمیشد.

از او تنها یک مجموعه به نام عشق قابیل منتشر شده که با تمام ناتمامی پدیده ای نو در غزلسرایی به حساب می آید.

نجمه زارع در ۳۱شهریور۱۳۸۴ در اثر تزریق اشتباه داروی بیهوشی بعد از چند روز کما ومرگ مغزی درگذشت .

روحش شاد ویادش همیشه گرامی .

در این وبلاگ چند غزل از غزلها وسروده های این شاعر جوان وغزلسرای فقید را برای شناخت و حس اشعارش برای عزیزان ارائه نموده ام.

واما آتشفشان غزلهای نجمه زارع که همه اورا به نام این غزل میشناختند:


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

  • برباد رفته

یک درخت پیرم وسهم تبرها میشوم

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می شوم

مرده ام، دارم خوراکِ جانورها می شوم

بی خیال از رنجِ فریادم تردّ د می کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می شوم

با زبان لالِ خود حس می کنـم این روزها

هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این

این کـــه دارم مثل مفقودالاثـرها می شوم

عاقبت یک روز بـــا طرزِ عجیب و تـــازه ای

می کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می شوم!

***************

مرحوم نجمه زارع

  • برباد رفته

گل یا پوچ

یه کاغذ پاره ی ریزو نگه داشتی توی مشتت

بهم گفتی بیا بازی گرفتی دستاتو پشتت

بهم گفتی واسه عشقم یه جورایی دودل هستی

برای کشتن تردید به گل یا پوچ دل بستی...

تموم زندگیمونو گذاشتی توی این بازی

میون موندن و رفتن یه کاغذ پاره شد قاضی

گلو چرخوندی تو دستات نگاهت قلبمو لرزوند

یه لحظه صاحب گل شد یه لحظه پوچ باقی موند

من از چشمات فهمیدم که گل توی کدوم دسته

ولی هرگز نمیمونم توی راهی که بن بسته

حالا که قلبت از موندن توی آغوش من ترسید

همون بهتر که فرداتو نسازی با گل تردید

گل شکو خودت بردار من از پوچی هراسم نیست

خودم از قصد می بازم خودم از قصد حواسم نیست

***************

ترانه سرا:یاشار یکتا

  • برباد رفته

متن ترانه : زندونی

وقتیکه دل تنگه فایده‌اش چیه آزادی
زندگی زندونه وقتی نباشه شادی
آدم که غمگینه دنیا براش زندونه
مابین صد ملیون بازم تنها می‌مونه
 دنیای زندونی دیواره
زندونی از دیوار بیزاره
پرنده که بالش می‌سوزه 
دل غم به حالش می‌سوزه
آخه مرگه واسه‌اش رهایی
پرنده که بالش می‌سوزه
آدمی که شادی نداره 
به خدا آزادی نداره
می‌کنه زندگیش رو زندون
آدمی که شادی نداره
پرنده که بالش می‌سوزه 
دل غم به حالش می‌سوزه
آخه مرگه واسه‌اش رهایی
پرنده که بالش می‌سوزه
آدمی که می‌شه شماره
روی یه عکس بی‌قواره
دیگه آخه کجا می‌تونه
سری بین سرها در آره
هوای قفس کشنده
بیرون پر از درنده
کجـــــا بره پرنده
دنیای زندونی دیواره
زندونی از دیوار بیزاره
******
ترانه سرا:روزبه بمانی
  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود