در فلق بود که پرسید سوار، آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شبها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت ، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل     
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

سروده ای زیبا از شاعر بزرگ معاصر: سهراب سپهری