۸ مطلب با موضوع «قصه دیگران» ثبت شده است

شروع همکاری

سلام.با اجازه مدیر وب من علیرضا آهنی هستم.من برای ویرایش قالب جدید نویسنده شده ام.اگر هر 
کسی خواست کمی وبلاگ خود را تغییر دهد میتواند با مراجعه به وبلاگ های من به آدرس های زیر 
درخواست ویرایش قالب را دهد.

www.html5-css3.blog.ir

micro1386.blog.ir

  • علیرضا آهنی

نامه چارلی چاپلین به دخترش

چارلی چاپلین، هنرمند بزرگ سینما و فیلم سازی است

که در آثارش به انسان ارج نهاده و فساد و تباهی را به گونه طنز آمیز به باد انتقاد می گیرد.

وی نامه ای به دخترش جرالدین چاپلین دارد که یکی از با ارزش ترین نوشته ها به شمار می آید.

این نوشته سرشار از نکات اخلاقی ، بسیار زیبا و خواندنی است :

دخترم! اینجا شب است،

یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور،

اما تصویر تو آنجا روی میز هست،

تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟

آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟

شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است.

شاهزاده خانم باش و بمان،

ستاره باش و بدرخش

اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران،

عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند،

تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان.

صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد،

برو! آنجا برو.

اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن:

زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند

و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛

من نیز یکی از اینان بودم،

من طعم گرسنگی را چشیده ام

من درد بی خانمانی را کشیده ام

و از اینها بیشتر،

من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند

اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند،

احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام

و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.

دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست.

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن،

اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،

حال زنش را بپرس

و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار!

گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن،

زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:

”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر!

هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.

وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی،

همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم.

از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید،

اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو!

اعتراف کن دخترم،

همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد.

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند

و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران،

یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید.

همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،

این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام

و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام

اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم،

مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد،

آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.

شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند

و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

دل به زر و زیور نبند،

زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی،

با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم.

به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند،

به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت،

اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد.

برهنگی بیماری عصر ماست.

من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم

اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری.

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد،مال دوران پوشیدگی.

می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم.

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید

با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛

امشب شب نوئل است،

شب معجزه است

و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن،

من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی...

  • برباد رفته

روز پرستار- متنی برای اسوه های صبر و ایثار

پرستار که باشی

شاید در رویای بچه ها غول سفید پوشی هستی که مدام میخواهی آمپولشان بزنی

پرستار که باشی شاید خیلی ها ندانند که تو چقدر گاهی دلت تنگ می شود

برای دیدن یک فیلم، برای خواندن یک کتاب، برای بودن کنار خانواده در یک پیک نیک ساده چند ساعته

پرستار که باشی

شاید کسی نداند که تو چقدر خندیدی با خنده های بیمارت و چقدر اشک ریختی  با اشک هایش

پرستار که باشی

شاید کسی نداند که چه شب ها از فرط خواب و خستگی تلو تلو خوردی در راهروهای بیمارستان

و چقدر چرت زدی روی میز ایستگاه پرستاری

پرستار که باشی میفهمی لذتی که تو یه cpr موفق هستو هیچ جای دیگه نمیتونی تجربه کنی

پرستار که باشی شاید هیچ وقت کسی ندونه پشت در اتاق احیا چقدر گریه کردی

پرستار که باشی میفهمی چقدر معجزه نزدیکه

پرستار که باشی هر آدم مریضی هر کجا ببینی فقط میخوای حالشو خوب کنی

پرستار که باشی با دیدن مرگ یه نفر هزار بار بمیری

پرستار که باشی شاید خیلی ها خیلی چیزها را ندانند

اماتو میدانی که باید به لباس سفید مقدست عشق بورزی و دوستش داشته باشی

روز پرستار گرامی باد

  • برباد رفته

امید به زندگی در جوان افغانی بنام گل آقا تاجیک

تلفن که زنگ خورد ، ناخودآگاه از جایم پریدم و با دست پاچگی ، جواب دادم

آن طرف خط دوستم محمد آقا بود:

پیگیر بستری کردن گل آقا تاجیک بود

گل آقا تاجیک جوان بیست و پنج و یا بیست وشش ساله ای است

که این روزها به نماد و الگوی من برای عشق ورزیدن به زندگی تبدیل شده است!!!

محمدآقا در کار خرید و فروش ضایعات فعالیت دارد(البته مجبور است، حقوق بازنشستگی کفاف زندگیش را نمی دهد)

در مزایده ای تعداد زیادی تخت دست دوم بیمارستانی را خریده اند

و با نیت خیر خواهی بصورت تکی و زیر قیمت می فروشد

تماسی از یکی از شهرستانها دریافت می کند که مردی یک تخت می خواهد

با حداکثر تخفیف!!!

پیگیر که میشود با گل آقا تاجیک آشنا می شود

درست دوازده سال پیش در یک تصادف ، گل آقا با سوار بر موتور سیکلت به جدول کنار خیایبان برخوردمی کند

قطع نخاع میشود

همه بدنش به غیر از سر، بی حس است

و سالها خوابیدن و فقر مالی و نداشتن یار و یاوری

زخم های بزرگی را در پوست، پشت و شکم و پاهایش ایجاد کرده(زخم بستر)

گل آقا از پدری افغانی و مادری ایرانی در ایران متولدشده و هرگز افغانستان را ندیده است

اما پاسپورت افغانی دارد

و دیروز پای راستش را به علت عفونت ، قطع کردند

اما مطلب مهم برای من ، امید به زندگی در این آدم است

هیچ کاری را نمی تواند بکند

فقط چشمهایش حرکت می کنند

میخورد و می خوابد

اما عاشقانه میخواهد زنده بماند

با ذره ذره وجودش تلاش میکند تا باشد

در خانواده ای که به علت فقر مالی ، حتی توان تهیه هزینه پانسمان زخم های اورا ندارند

و همه از صمیم قلب ، مرگ اورا می خواهند

او عاشقانه می خواهد زنده بماند

هنوز آرزو دارد

به معجزه فکز می کند

و تنها آرزویش این است که:

قبل از مردن ،شیعه شود!!!

نه اینکه به لفظ و کلام

نه در اصل و بصورت جامع و کامل

البته در این مورد قضاوتی ندارم چون اصلا شرایط وموارد را نمی دانم

اما عشق به زندگی و امید به زنده بودن در یک انسان قطع نخاعی ، برایم بسیار عبرت آموز است

یک لحظه به یاد ناشکری ها و کرکرهای بچه گانه خودم افتادم

یک دل درد و یک سردرد مرا از زندگی سیر می کند

یک مشکل کوچک مرا تاانتهای جاده زندگی می رساند

قدر دان موهبات ها و نعمت های بیکران خداوند منان نیستم

چشمم را بسته ام و به بی ارزش ها بها داده ام

کاش آئینه عبرت می شد

  • برباد رفته

ارشمیدس در حمام! - طنز

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت

و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود.

اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد.

پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد،

خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست.

فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد.

پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد:

یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است،

اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود.

آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند

بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است

که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت:

پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد:

مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید،

دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید،

در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند:

«مگر چه شده است؟»

و آنها جواب می‌دادند:

«یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت:

این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند.

لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید:

من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد وگفت:

حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت:

قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت:

پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد:

یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند:

آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد:

هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت:

دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند:

«این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است»

و از دورش پراکنده شدند 

ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت

«هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود:

برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

***************

برگرفته از: کتاب مو، لای درز فلسفه-اردلان عطارپور

  • برباد رفته

متن شعر:با همه لحن خوش آوائیم

با همه لحن خوش آوائیم 

دردبدر کوچه تنهائم

ای دو سه تا کوچه زما دور تر

نغمه تو از همه پرشور تر

کاش که این فاصله را کم کنی 

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما میشدی 

مایه آسایه ی ما میشدی

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ما را آتشی دست داد

نام تو بردم ، لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه جان من است

نامه ی تو خط  امان من است

ای نگهت خواست گه آفتاب

بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده بر انداز به چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار مددکار ما

کی و کجا وعده دیدار ما

از سروده های مرحوم محمدرضا آغاسی

  • برباد رفته

خودکشی با طناب و تراکتور بخاطر بدهی بانکی

گاهی اصلا حوصله نداری

حوصله هیچ چیزی ، حتی حوصله خودت را !!!!

افکارت برایت آزار دهنده میشود

تحملش را هم  نداری که با فکرهای خودت ور بروی و تلنگر بزنی به آنها!!!

حالی برای خواندن هم نیست

حوصله ای برای ماندن هم نیست

دل و دماغ پانشینی و صحبت کردن هم نداری!!

و خوب همه اینها میشود آینه دق!!!

مجبوری خودت را تحمل کنی!!!

مگر راه فراری هم وجود دارد؟!!!

دیروز خبردار شدم یکی نفر ،  بواسطه طلب و بدهی به بانک ، خودکشی کرده

طتابی را بدور گردن انداخته و تراکتور را روشن و سنگی جلوی لاستیک تراکتور و بعد طناب را انداخته گردنش و یا ریسمانی سنگ را از جلوی لاستیک کشیده  ،  و حرکت،  تراکتور راهی شده و طناب را کشیده و ............. الباقی ماجرا

اینکه چرا و چگونه ، چون شرایط را دقیق نمی دانم ، حرفی نمی زنم

اما اینکه انسانی مرگ را بر زندگی کردن ترجیح بدهد خیلی درد آور است

و اینکه بعد از مرگ او ؛ مگر بانک ها از پولشان می گذرند!!!

بیچاره عیالش و فرزندانش

خدایا عاقبت به خیرمان کن

آمین

  • برباد رفته

عشق آذر- فصل اول اشنائی

قرار نبود اوضاع تا این حد بغرنج شود یک دوستی داشتن ساده بود که حالا به عشقی اتشین تبدیل شده بود !!!!!

خودش هم نمی دانست چرا از بین این همه ادم این یکی را انتخاب کرده است

دیوانه میشد وقتی صدایش را می شنید

 اتش می گرفت وقتی نگاهش می کرد

ساده گرفتار شده بود

پرسیدم خوب چه چیزی در او دیدی که اینگونه همه چیزت را باختی

گفت همه چیزش ایده ال من است

قدش

صورتش

چشمانش

ابروانش

گرم و گیرا بودنش

اعتماد به نفسش

و حتی غرورش

وهر چه من دلم میخواهد را او دارد

گفتم دوست داری بگو تا ینویسم هم خاطره هایت محفوظ می ماندهم  عشقتان ابدی میشود

خندید وگفت خیلی سخت است ولی خواهم گفت

قرار شد او بصورت فصل فصل بگوید  و من فصل فصل بنویسم

فصل اول اشنائی

چندسالی بود در یک شرکت بزرگ کار می کردم

سرم در لاک خودم بودو

روزهای  اول اصلا این کارمند تازه وارد را  نمی شناختم

حتی اسم و فامیلش را هم بلد نبودم

اما کششی عجیبی را حسی میکردم

نیمه گم شده ام را انگار پیدا کرده بودم

در درونم حس غریبی داشتم

حس اسودگی

حس دوستی

ارامش

و این  همه انچه بود  که از دنیا و زندگی میخواستم

گمان داشتم این حس دوطرفه است

محبت را لمس میکردم

احترام را درک میکردم

حس خوبی بود

چند باری که بواسطه کار اداری با او تماس گرفتم

تردیدم به یقین تبدیل شدکه این احساس دوطرفه است

بایداحساسم را میگفتم

بایدبه شیوه ای حرف دلم را میزدم

بهانه ای لازم بود

دفترچه یاداشتی را خریدم

و چند قطعه از اشعاری که خودم دوست داشتم را با خط خوش در ان نوشتم

 خطشم هنوز هم زیباست

کلاس خطاطی رفته بودم و مسلط بودم بر نوشتن زیبا

حالا باید بهانه ای برای دادن دفتر پیدا میکردم

پایان فصل اول

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود