۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطراتی اززندگی( جنگ و جبهه)» ثبت شده است

واقعا عاقبت به خیری خیلی مهم است

امروز صبح ، متن ترانه یاد یار و یا همان امشب شب مهتابه را گذاشتم

که ترانه سرایش علی اکبر شیدائی  هستند

البته خیلی مهم نبود که استقبالی نشد!!

خوب ما عادت داریم به خاطره کشی و خرد کردن احساسات!!!

اما برای هرکسی که عاشق شده باشه ،این متن خیلی زیبا و جذاب و خاطره انگیزه!!!

اما وقتی برای شنیدن خود آهنگ یک جستجو کردم،

دیدم مرحوم مرضیه که خوانده اصلی و اولیه این ترانه هسند(البته تاجائی که من یادمه)فوت شده اند

و درد آور تر شد وقتی دیدم ایشان در غربت و تنهائی و در مهر ماه سال 1389 در پاریس فوت شده اند

کمی جستجوی بیشتر نشان از خروج ایشان از ایران در سال 1373به مقصد پاریس و به بهانه مداوی بیماری، می داد!!

بعد از خروج به فرقه رجوی پیوستند

من اهل سیاست نیستم ، خودتان قضاوت کنید!!!

و بعد از مشکلاتی که برای دار ودسته رجوی ایجاد میشود

ایشان درخواست جدائی کردند و بعد هم مرگ!!!

من با صدای ایشان خیلی خاطره دارم(البته خیلی هم مسن نیستم!!!! هه هه)

و صدایشان بسیار زیبا و دلنشین بود

واقعا عاقبت به خیری خیلی مهم است

شب جمعه ای ،خدا رحمتش کند

  • برباد رفته

خودکشی با طناب و تراکتور بخاطر بدهی بانکی

گاهی اصلا حوصله نداری

حوصله هیچ چیزی ، حتی حوصله خودت را !!!!

افکارت برایت آزار دهنده میشود

تحملش را هم  نداری که با فکرهای خودت ور بروی و تلنگر بزنی به آنها!!!

حالی برای خواندن هم نیست

حوصله ای برای ماندن هم نیست

دل و دماغ پانشینی و صحبت کردن هم نداری!!

و خوب همه اینها میشود آینه دق!!!

مجبوری خودت را تحمل کنی!!!

مگر راه فراری هم وجود دارد؟!!!

دیروز خبردار شدم یکی نفر ،  بواسطه طلب و بدهی به بانک ، خودکشی کرده

طتابی را بدور گردن انداخته و تراکتور را روشن و سنگی جلوی لاستیک تراکتور و بعد طناب را انداخته گردنش و یا ریسمانی سنگ را از جلوی لاستیک کشیده  ،  و حرکت،  تراکتور راهی شده و طناب را کشیده و ............. الباقی ماجرا

اینکه چرا و چگونه ، چون شرایط را دقیق نمی دانم ، حرفی نمی زنم

اما اینکه انسانی مرگ را بر زندگی کردن ترجیح بدهد خیلی درد آور است

و اینکه بعد از مرگ او ؛ مگر بانک ها از پولشان می گذرند!!!

بیچاره عیالش و فرزندانش

خدایا عاقبت به خیرمان کن

آمین

  • برباد رفته

کارگاه و کار و کارافرینی - من کمک میخواهم کمک

اقا 40 سال از خدا سن گرفته و چهار نفر دیگر( زن و سه فرزندش) را هم معطل خودش کرده

عرضه و توان کاسبی را ه ندارد

یک کارگاه سیصد متری و سی صد میلیون سرمایه

نمی تواند حداقل ها را در  بیاورد

کاریابی و طراحی و اماده کردن کار با من

ساختن و نصب کار با ایشان(البته کار  را کارگران می سازند ونصابها نصب می کنند)

پول را هم من باید بگیرم بدهم ایشان خرج کنند

شریک هم هستند!!! پنجاه پنجاه

جالب است نه؟

خداوکیلی اگر از دوستان کسی اطلاعات خوبی درباره کسب و کارهای کوچک دارد

ممنون میشوم راهنمائیم کند

حرف هم بزنم میشود مایه دلخوری و ازردگی ایشان

عجب جای عجیب و غریبی است

صدبار تا حالا اندیشیده ام که تعطیل کنم بروم دنبال دنیای خودم!!!

دلم  نمی اید چهار ویا پنج خانه وار را بیکار کنم

از ان طرف هم با همه زحمات ومشقات موجود

چیزی گیر من نمی اید که هیچ از جیب هم باید بگذارم

کسی هست همفکری کند

راهنمایم باشد

اقا بخدا به پیر و به پیغمبر گیر افتاده ام

میان خودم ودلم

کاشکی یکی قدم بگذارد وسط و کمک حال من شود

کاشکی

  • برباد رفته

خاطرتی اززندگی(جبهه و جنگ)موج انفجار

عملیات نصر هفت در منطقه غرب ایران انجام میشد

من هم دیده بان توخانه بودم

نوجوان چهارده ساله ای که با شور و حرارت کارها را انجام می داد

بعد از حمله به مواضع دشمن ، اواسط روز با یکی از دیده بانان قهار و البته سرباز در سنگر دیده بانی نشسته بودیم

علی محبی ، جوانی از دیار دلیران تنگستان ، بوشهر

خونگرم بود و اهل دل و حال

علی با دوربین نگاهی به خط جلو و چیدمان نیروهای خودمان و دشمن داشت

درست  

ناگهان علی گفت:

نگاه کن انگار آن تانک تی 79 میخواهد سنگر ما را بزند!!!

من با شوخی گفتم : نه خیال م یکنی چه کسی با ما کار دارد!!!

ولی  بازهم با  دوربین   نگاه کردم ، درست می گفت ، تانک مثل یک لاک

کامل که خار ج شد برجکش یک چرخی به خودش داد

انگا من برق دورن لوله تانک را دیدم!!!

داد زدم : علی میخواهد ما را بزند!!!

علی ختدید و با شوخی گفت : نه چه کسی با ما کار دارد!!!

چند ثانیه بعد علی دوباره فریاد زد : بجنب الانه که بریم روی هوا!!!!

با عجله بی سیم و دوربین ها و اسلحه و نقشه ها و بقیه ملزومات همراه را برداشتیم

من جلو دویدم و علی با عجله بعد از من حرکت کرد

هنوز چند قدم از سنگر دور  نشده بودیم که همراه  با صدای شلیک تانک ، سنگر ما رفت روی هوا!!!

موج انفجار هر دوی  ما را به هوا  

افتادیم روی زمین و هر دو بیهوش شدیم

نمی دانم چقدر زمان برد

اما دست گرم رزمنده ای که مسئول تدارکات بود و داشت برای خط جلو ناهار می برد مرا به خود آورد!!!

گفت : زنده ای همشهری!!!

سرم را تکان دادم ، گفتم اگر هنوز روی زمین هستم و تو هم فرشنه نیستی ، من زنده ام!!!

خندید و ادامه داد ، بابا همه دلبندتان شدیم!   چرا به بی سیم جواب نمی دهید؟

علی هم سرش را گرفته بود و گیج و منگ بود!

او را بردند  به  سنگر اورژانس

من هم با درد کمر  شدید وسایلم را جمع کردم و چون لازم بود رفتم خط اول!!

این درد کمر هنوزم که هنوز است مرا به یاد این خاطره می اندازد!!!

فقط یک قدم مانده بود

ولی ظاهرا لیاقتش را نداشتم!!!!

  • برباد رفته

خاطرتی اززندگی(جبهه و جنگ)دیده بان

اسوده تر از همیشه از نردبان داغ دکل دیده بانی بالا میرفتم

دستانم از گرمای صبحگاهی اهن های دکل داغ شده بود

چهل متر بالا رفتن در حالیکه دشمن تو را  می بیند و با گلوله به استقبالت می اید سخت است

مخصوصا که دکل را با سیم بکسل مهار کرده بودند و وزش باد یک چرخ مینائی به دکل می داد

دیده بان دشمن مرا دیده بود و شروع کرد به شلیک گلوله زمانی

گلوله زمانی به این صورت عمل می کند که با تنظیم زمان انفجار گلوله ، قبل از رسیدن به زمین ،گلوله منفجر میشود

دکل های دیده بانی دشمن ،بالابر داشت

و تازه در اتاقک دکل هم امکانات خوبی داشتند

ولی مال ما ..........................

رسیدم بالا

کمی نفس چاق کردم

گلوله زمانی منفجر شد و منفقط صدای پاره شدن یسم بکسل ها را شنیدم

به هوش که امدم

داخل اوارژنس ولی زنده بودم

  • برباد رفته

خاطرتی اززندگی(جبهه و جنگ)اتش بازی با توپخانه

دلم هوری ریخت تو!!!

دوباره دلواپسی به سراغم آمد و چشم به درب  سنگردوختم تا شاید کسی بیاید و خبری بیاورد

هرچه عقربه های ساعت بیشتر می چرخیدند

دلواپسی من هم بیشتر می شد

ترسیده بودم

از دوربین به دشت روبرو نگاه کردم ، ستون های تانک و ماشین عراقی ها بود که نزدیک می شد

متنی را بصورت رمز نوشتم و برای قرارگاه ارسال کردم

اما چقدر دیر جواب می دهند

بالاخره بی سیم با صدای خش خش همیشگیش  به صدا درآمد

متن را گرفتم و رمز گشائی کردم

دستور دادند آتش بازی به پا کنم

چند تا نقطه را از قبل بعنوان گراه یا همان نشانه خودمان داشتم

چند شلیک برای اطمینان از درستی نشانه ها شلیک کردیم

تقریبا که نه خیلی هم خوب بود

در انتهای مسیر جاده عراقی ها یک جاده خاکی بود که بصورت سه راهی تقسیم میشد

و راه فرعی به سمت ما می آمد

یک گراه هم برای آنجا گرفتم، به چند توپخانه نیاز داشتم ،

با قرارگاه هماهنگ کردم ؛ تقریبا همه توپخانه های موجود در منطقه را به من دادند!!!

کار بزرگی بود اما در آن زمان اصلا به این فکر نکردم!!!

همزمان با شش تا هشت توپخانه که مجموعا چهل یا پنجاه توپ داشتند آتش می ریختند

فقط نیم ساعت زمان می خواست

زبانه آتش و دود بود که منطقه را پر کرده بود

پس فردا که دودها خوابید، وقتی شمردند حدود دویست تا دویست و پنجاه ماشین منهدم شده بود

حمله دشمن لغو شد

همه اینها بخاطر دیده بانی یک پسرک 14 ساله دهاتیی بود

  • برباد رفته

خاطراتی از زندگی( کارگاه و کار و کارافرینی)

دقیقا چهار سال پیش ، با نیت خیر خواهی

و البته با سادگی هرچه تمامتر با کسی که می شناختمش

شریک شدیم تا کسب و کاری راه بیندازیم

به همه مقدسات سوگند من هدفم خیرخواهانه بوده وهست

اما بر من ان گذشت که شرمم میشود بیان کنم

اولین شریکم  در مسیر کار و ماه اول مشخص شد کاری بلدد نیست

یک استاد کار ماهر گرفتیم

در ادامه  برادرانش را که جزء اقوامم بودند به کارگاه اضافه کرد

هر روز بحث بود و جدل

هیچ یک اهل کار کردن نبودند

همه میخواستند مدیر  باشند وپول پارو کنند

فقط شش ماه طول کشد تا شریک اولم

که میخواست بدهی های کهنه اش  را که  از قبل مانده بود را صاف کند

مقداری از وسایل  و ابزارالات کارگاه را هم که خریده بودیم

همه را برداشت و با خود برد

مقداری از مطالبات کارگاه را هم تا ما بفهمیم

دریافت کرد و در اصل برداشت یا دزدید

به بهانه اینکه ایشان فکر و ایده ایجاد کارگاه را داده بودند

بماندد که پول از من بود

و در نهایت  من شدم ادم بده

  • برباد رفته

2- خاطراتی از زندگی( کارگاه و کار و کارافرینی)

حدودا چهار سال پیش ، وبرغم آنکه آب باریکه ای داشتم ، به پیشنهاد یکی از اقوام قرار شد کارگاهی راه اندازی کنیم

راستش را بخواهید من رفتم تا این آشنا را از تصمیمی که برای شراکت را فرد دیگری گرفته بود، منع کنم

اما ایشان رندی کرد و شرط عدم انجام شراکتش را شراکت با من قرار داد

البته من عنوان کردم که نیازی به آن ندارم و سرمایه هم ندارم و کار هم بلد نیستم

ولی ایشان گفتند همین جوری مرا قبول دارند و میخواهند

البته بعدها مشحص شد ایشان از کار قبلی خودشان حدود پانزده میلیون بدهکار بوده اند

البته بخش اعظم این بدهی صرف خرید ابزارآلات و لوازم شده بود

ایشان مصر بودند که بدهب ندارند و من ساده بی هیچ قراردادی و قول نامه ای کار را شروع کردیم

در جریان کا مشخص شد ایشان اصلا کاری هم بلد نیست

حالا مشکل چندتاشده بود

1- بدهکار بودیم

2- پول و سرمایه نداشتیم

3- کار بلد نبودیم

4- مشتری هم نداشتیم

5- ماشین آلات هم میخواستیم

6- محل کار هم اجار هشده بود، اجاره باید می دادیم

ولی بهرحال شروع کردیم

اشتباه پشت اشتباه

خطاا روی خطا

  • برباد رفته

8 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

برگشتیم به خرمشهر ، چند روزی ماندیم به سمت اهواز حرکت کردیم

وقتی رسیدیم ،گفتند عراق به جزیره مجنون حمله کرده ، چند تا داوطلب می خواهند

همه بچه های گردان ما قبول کردیم که برویم جزیره مجنون

سوار اتوبوس شدیم و به سمت جزیره حرکت کردیم

هر گروهان در یک سنگر بزرگ و با فاصله خیلی زیاد از هم مستقر شدیم

ما هم در یک سنگر سوله ای بزرگ سکنا گرفتیم

خوب در جزیره امکان ورزش کردن  ودویدن و غیره وجود نداشت

چون هر تحرکی را دشمن رصد می کرد و با توپ و بمباران هوائی پاسخ می داد

ما هم بی نصیب نماندیم ، هواپیمای عراقی به سمت سنگر ما شیرجه زد و موشکی را هم شلیک کرد

خوشبختانه موشک منفجر نشد

در اینجا فقط دعا بود و استحراحت و بحث و گفتگو ، همین

چند روز که گذشت خبر دادند باید شب برویم خط را تحویل بگیریم

شب هنگام حرکت کردیم

مقدار زیادی از راه را با ماشین رفتیم ، همه گروهان با هم بودیم و بعد دسته به دسته در سنگرها مستقر شدیم

چند روز هم آنجا بودیم ولی چون ما دسته سوم بودیم بیشتر ماندیدم

با خط مقدم فاصله داشتیم، هوا گرم و شرجی بود ، اکثر بچه ها در آب جزیره شنا می کردند

دو تا از دوستان بنام ها ی محمد زمانزاده و محمد دهقانی هم با ما بودند

زمانزاده پرید توی آب، شرتش پاره شد و از پاش درآمد یک شرت دیگر بهش دادند و او آنرا روی اولی پا کرد

محمد دهقانی گفت:شرت دو طبقه!! و همه خندیدیم

از آن به بعد اسم زمانزاده شد شرت دو طبقه!!

هردوی این عزیز ،در همین جزیره به شهادت رسیدند

روحشان شاد

دسته های یک و دو هرکدام سه شب خط را تحویل گرفتند

شب ششم ما راه افتادیم برویم کمین

در مسیر به سنگر فرماندهی خط رفتیم

خط دست ارتشی ها بود

سنگری بزرگ و منظم

تا وارد شدم ، یک درجه دار ارتشی ازمن پرسید ، میدانی به کجا آمده ای؟

اینجا جزیره مجنون است

مردان بزرگ هم کم آورده اند !!تو که بچه ای!! چند ساله هستی؟

گفتم سیزده یا چهارده ساله

از تعجب چشمانش گرد شد

چند ساعت ماندیم و به سمت کمین راه افتادیم

فقط هفت نفر بودیم

  • برباد رفته

7 - خاطراتی از زندگی( جنگ و جبهه)

آفتاب تازه از راه رسیده بود که فرمان دادند از سنگرها خارج شده و حرکت کنیم!

به سمت جاده وسط جزیره حرکت کردیم

دو طرف جاده پر بود از نی و نیزاری بود عجیب!!

مقداری که راه رفتیم دستور دادند درکنار جاده سنگر بکنیم

دست بکار شدم با هرچه که میشد

خوشبختانه خاک نرم بود و خیس

و این کندن را راحت تر می کرد

گودالی که کنده بودم به اندازه ای بود که بتوانم داخل آن بنشینم

بدون هیچ پوشش دیگری

حوصله ام سر رفته بود

انگار نه انگار که میدان جنگ است

اندکی در عرض جاده خاکی ، قدم زدم

کمی آب و غذا خوردم

البته غذایمان کنسرو  شده بود

نماز را خوانده بودیم که صدای تیر اندازی و درگیری شدیدی از دور به گوش می رسید

گفتند گارد ویژه صدام وارد جزیره شده است

مدتی که از درگیری ها گذشت ، صدای تیر اندازی ها نزدیک تر شد

از دور میشد حدس زد و حتی حس کرد که اوضاع خوبی نیست

در همین کشاکش بود که دستور آمد عقب نشینی کنیم و به اسکله برویم

نمی دانم چرا ولی همه می دویند ومن هم میدویم

به اسکله که رسیدیم تقریبا جزء آخرین نفراتی بودم که سوار قایق موتوری شدم

زدیم به دل آب رودخانه

قایق بخاطر سرعتش و نیز سرعت و قدرت جریان آب به تلاطم افتاده بود

از پشت سر صدای تیراندازی ها شدیدتر و نزدیک تر میشد

بالاخره به نزدیکی کشتی غرق شده رسیدیم

قبل از پیچیدن به پشت کشتی، نفوره گلوله آرپی چی از بالای سرمان گذشت

گلوله به کشتی خورد

ظاهرا عراقیها به ساحل و اسکله رسیده بودند

قسمت به ماندن بود

رفتیم زیر اسکله خرمشهر

از قایق پیاده شدیم

تا شب زیر اسکله ماندیم

عراق مثل برف و باران گلوله می ریخت

شب به محل قبل از عملیاتمان در خرمشهر بر گشتیم

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود