قرار نبود اوضاع تا این حد بغرنج شود یک دوستی داشتن ساده بود که حالا به عشقی اتشین تبدیل شده بود !!!!!

خودش هم نمی دانست چرا از بین این همه ادم این یکی را انتخاب کرده است

دیوانه میشد وقتی صدایش را می شنید

 اتش می گرفت وقتی نگاهش می کرد

ساده گرفتار شده بود

پرسیدم خوب چه چیزی در او دیدی که اینگونه همه چیزت را باختی

گفت همه چیزش ایده ال من است

قدش

صورتش

چشمانش

ابروانش

گرم و گیرا بودنش

اعتماد به نفسش

و حتی غرورش

وهر چه من دلم میخواهد را او دارد

گفتم دوست داری بگو تا ینویسم هم خاطره هایت محفوظ می ماندهم  عشقتان ابدی میشود

خندید وگفت خیلی سخت است ولی خواهم گفت

قرار شد او بصورت فصل فصل بگوید  و من فصل فصل بنویسم

فصل اول اشنائی

چندسالی بود در یک شرکت بزرگ کار می کردم

سرم در لاک خودم بودو

روزهای  اول اصلا این کارمند تازه وارد را  نمی شناختم

حتی اسم و فامیلش را هم بلد نبودم

اما کششی عجیبی را حسی میکردم

نیمه گم شده ام را انگار پیدا کرده بودم

در درونم حس غریبی داشتم

حس اسودگی

حس دوستی

ارامش

و این  همه انچه بود  که از دنیا و زندگی میخواستم

گمان داشتم این حس دوطرفه است

محبت را لمس میکردم

احترام را درک میکردم

حس خوبی بود

چند باری که بواسطه کار اداری با او تماس گرفتم

تردیدم به یقین تبدیل شدکه این احساس دوطرفه است

بایداحساسم را میگفتم

بایدبه شیوه ای حرف دلم را میزدم

بهانه ای لازم بود

دفترچه یاداشتی را خریدم

و چند قطعه از اشعاری که خودم دوست داشتم را با خط خوش در ان نوشتم

 خطشم هنوز هم زیباست

کلاس خطاطی رفته بودم و مسلط بودم بر نوشتن زیبا

حالا باید بهانه ای برای دادن دفتر پیدا میکردم

پایان فصل اول