سالها پیش، اواسط روز بود که در سنگری واقع در غرب کشور نشسته بودیم

بی پروا و منتظر!

رادیوی یک موج کوچی روشن بود

گوینده رادیو توجه شنودگان را به شنیدن شعری زیبا از استاد محمدحسین شهریار جلب کرد

شعری بنام ای وای مادرم

شعر بلندی است

تصویر کنید ،مدت ها از مادرتان دور باشید و آنگاه صدای محزون مردی با لهچه غلیظ ترکی

شعری بخواند آکنده از درد و احساس

با اینکه سالها از آن ماجرا می گذرد ، هنوز هم با خواندن این شعر ، همان احساس را دارم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا و ول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر و کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از ین زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب
درآید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست سزاوار احترام
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در باغ بیشه خانه مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم که پدر راد مرد بود
با آن همه در آمد سرشارش از حلال
روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت
اما قطار ها ی پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه او نمرده است می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله می زند
ناهید لال شو
بیژن برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای نا خوش خود آش می پزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد
در نصفه های شب
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا
راز و نیاز داشت
نه او نمرده است
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی که می سرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
و شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ هیچ
تنها مریض خانه به امید دیگران
یکروز هم خبر که بیا او تمام کرد
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبر های سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مزد همه زجر های او
ما خلاص می شود از سر نوشت من
مادر بخواب خوش
منزل مبارکت
آینده بود و قصه ی بی مادری من
ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبر ها برون
او بود و سر به ناله بر آورده از مفاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز از آن سفید پوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز
از من جدا مشو
می آمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید
تنها شدی پسر
باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم