دو برادر  مادر پیر و بیماری داشتند .

با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد

یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد

و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .

چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد

و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ،

چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .

همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد :

به حرمت برادرت تو را بخشیدم

برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت :

یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ،

چگونه است مرا به حرمت او می بخشی؟

آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست .؟

ندا رسید :

آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست ...