قدیمی ها رها کردن بلد نبودند...

میماندند

میساختند

چینی هایشان را بند میزدند

قالی هایشان را رُفو میکردند

کفش هایشان را دوباره دوز

و آدم ها و خاطره ها را،

نمیدانم چطور !!!

اما رها نمیکردند!!

یا رها کردن بلد نبودند،

یا اعتقاد به "ساختن" در رگ و ریشه شان بود،

حتی به قیمتِ "سوختن"!

و شاید من تنها باقیمانده ی،

همان "نسلِ ماندن"م

که محکم،

پای دوست داشتنت مانده.