۱۷۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

درباره فروغ خزاد از زبان کاوه گلستان

ده، دوازده سالم بود که فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت …برای من خیلی جالب بود.

فروغ، خانم جوانی بود که یک ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفش را بر میداشت …

این برای من تصویر یک انسان آزاد و رها بود…

هر وقت فرصت می‌کرد، من را سوار ماشین می‌کرد و می‌برد شمیران می‌گرداند …

آن لحظاتی که در ماشین‌اش بودم برایم تا اندازه‌ای لحظات تعیین کننده‌ای بود.

روی من خیلی اثر می‌گذاشت …

نمی‌دانم چرا ولی احساس آزادی می‌کردم …

امواجی که از او می‌آمد،

امواج یک آدم آزاده بود…

رابطة ‌پدرم با فروغ یک رابطة باز بود.

چیزی نبود که در خانواده ما به عنوان یک رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود.

این دنیای بیرون بود که رابطه را کثیف کرد.

این آدم های حقیر بیرون بودند که به خاطر حقارت فکری خودشان نمی‌توانستند این اتفاق را درک بکنند …

عشق یکی از ساده‌ترین چیزهایی است که برای بشر اتفاق می‌افتد …

آدم هایی بیرون بودند که با تفسیرهای مریضی که از این رابطه ارائه می‌دادند، زندگی را برای همه خراب کردند …

یعنی ما این جا می‌توانیم به یک رابطه سازنده عاطفی بین دو تا آدم در مسیر تاریخ اشاره کنیم …

رابطه‌ای که به هیچ کس نه صدمه‌ای می‌خورد و نه به کسی مربوط بود…

موقعی که فروغ مرد همه چیز عوض شد …

پدرم به یک حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حکم فرما بود …

برای من و مادرم خیلی سخت بود که بتوانیم فشار غم پدر را تحمل کنیم …

او آدمی شده بود که نمی‌شد باهاش حرف زد،

نمی‌شد باهاش ارتباط برقرار کرد …

توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود …

من یادم می‌آید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه می‌کردم …

پایین حیاط درخت های کاجی بود که پدرم کاشته بود …

هر دفعه که بیرون را نگاه می‌کردم

پدرم را می‌دیدم که مثل آدم های در خواب، لای این کاج ها ایستاده بود و داشت آن ها را بو می‌کرد …

امواج غم دور و برش خیلی شدید بود …
اگر عشق چیزیه که با مرگ،‌ روی آدم چنین اثری می‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد می‌خوره؟…

اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛

اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود …

جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگی‌اش قطع شد …

با این که پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت،

اما من دیگر به عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم …

تا آن جا که به من مربوطه،

پدرم هم با مرگ فروغ مرد

  • برباد رفته

عکس نوشت:نیازمندی

  • برباد رفته

رویائی درباره بچه که بودم

بچه که بودم ؛
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
می ترسیدم به آسمان نگاه کنم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
"یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست !!

  • برباد رفته

قابلیت ویرایش

بیا برگردیم به قدیم تر ها...

نه آنقدر دور که توی قحطیِ زمانِ احمدشاه بیفتیم

نه آنقدر نزدیک که سیاهچاله یِ دیوارهایِ مجازی ، عشقمان را قورت بدهد!

حوالیِ دهه یِ شصت یا پنجاه...

تویِ یک شبِ "برف تا کمر باریده"

زیرِ کُرسی زغالی بشینیم و در کنار خانواده هایمان باشیم و بهشان بگوییم دوستتان دارم ،کاری که هیچوقت نکردیم

راستش را بخواهید

"دوستت دارم "هایِ با قابلیت ویرایشِ این زمان به دلم نمی چسبد...

  • برباد رفته

متنی زیبا برای سانحه دنا

داغی که تمدید شد...

بغضی که دوباره راه گلو را بست...

اشکی که بی اختیار رویِ گونه‌ی این ملت نشست...

این ملتِ تنها، این ملتِ بیچاره

که جانشان بی‌ارزش‌ترین کالای سرزمین است...

به ثانیه‌های آخر می‌اندیشم...

به واژه‌ی سقوط

به لحظه‌ای که تمام امیدها قطع شد

به مادری که فرزندش را در آغوش کشید

به پدری که غرق شد در نگاه آخر دخترش هنگام خداحافظی

به مردی که همسرش را برای یک عمر تنها گذاشت

به عاشقی که آخرین تصویر ذهنی‌اش، چشمان نگران معشوقه‌اش بود

به لب‌های لرزان کودکی که مچاله شده بود از ترس

به خلبانی که مرگ را مقابل چشمانش دید

به فریادهای کمک...

خدایا مگر در آسمان نیستی؟

نشنیدی التماسشان را؟

مگر آرزو نداشتند؟

مگر چشم‌انتظار نداشتند در خانه‌هاشان؟

چرا به دادشان نرسیدی‌؟

خدایا اصلا حواست به ما هست؟

به ما که مانده‌ایم برای کدام مصیبت گریه کنیم

به ما که نمی‌دانیم اندوه کدام غصه را به دوش بکشیم

به ما که تنها گناهمان

زیستن در این اقلیم بی‌مسئولیت است...


*****************

نویسنده: علی سلطانی

  • برباد رفته

عکس ها بیرحمند

عکس ها بیرحمند ،

بیرحم ترین چیزی که خودمان خلقشان کردیم ،

عکس ها ، خطرناکتر از گیوتین و وینچستر ،

حتی از بمب اتم هم خطرناک ترند...

کافیست آلبومی را ورق بزنی و نگاهی بیندازی ،

بعضیها عزیز بودند و امروز نیستند ،

تا همیشه نیستند ،

بعضیها مهربان بودند و حالا نیستند ،

انگشتمان مور مور میشود ،

خیال اذیتمان میکند ،

آن تکه از وجودمان که او با خودش برد اذیتمان میکند ،

فضای خالی خاطراتی که حجمشان هست و عمقی ندارند ، توی دلمان را خالی میکند....

عکس ها خوب نیستند ، عکسها بیرحمند ، بد بی رحمند...

  • برباد رفته

خداترسناک نیست

بچه که بودم ؛

آنقدر از خدا می ترسیدم ،

که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...

می ترسیدم به آسمان نگاه کنم ...

من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !

با خودم می گفتم :

"یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم؟! "

من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...

می دانید؟!

چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،

فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...

اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...

به او می گویم "خدا بخشنده است" ...

اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،

تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...

من به کودکم خواهم گفت:

خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...

می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...

من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...

من برایش از جهنم نخواهم گفت ...

اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،

و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...

من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...

کاش همه این را می فهمیدیم ...

باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !

اگر باور نکرده اید ؛

لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...

خدا

ترسناک

نیست !!

  • برباد رفته

عادت های ما

ما انسان هایی شده ایم که نه حرمت دوست داشتن را نگه میداریم

نه خداحافظی کردن را بلدیم

وقتی کسی زیادی دوستمان داشته باشد احساس غرور میکنیم

تبدیل به یک شخصیت مهم مملکتی میشویم و همیشه هم کار داریم

یک خط در میان جواب تماسها را میدهیم

جواب پیام ها را

و تا مجبور نشویم جوابی هم نمی دهیم

عمدا انلاین هستیم ولی پی ام نمیدهیم

چون ما عادت به این که کسی دوستمان داشته باشد را نداریم

ما به رابطه های یک طرفه و زخم خوردن و تنهایی عادت کردیم ...

همین!!!!!!!!!!

  • برباد رفته

عکس نوشته:تصورامروزی من

  • برباد رفته

شعر بایدبردار زنم را عوض کنم

باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم


از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم
این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند
باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم لگنم را عوض کنم

با من برادران زنم خو ب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

---------------------

شاعر: ناصر فیض

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود