۱۷۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

شعری از یغما گلروئی

کبک‌ بودیم‌ وُ کلاغ‌ شدیم‌ ، خورشید بودیم‌ چراغ‌ شدیم‌

جنگل‌ بی‌ حصار بودیم‌ ، حالا یه‌ دونه‌ باغ‌ شدیم‌

چشمامون‌ُ بسته‌ بودیم‌ یه‌ سفره‌ی‌ بزرگ‌ِ شهر

دست‌ که‌ به‌ سفره‌ رفت‌ ولی‌ با یه‌ ملاقه‌ داغ‌ شدیم‌
 
گندمای‌ مزرعه‌مون‌ خوشه‌های‌ طلایی‌ داشت‌

دستای‌ ما تو دل‌ِ خاک‌ نهال‌ِ سادگی‌ می‌کاشت‌

آب‌ِ زلال‌ِ چشمه‌مون‌ شیرِ ستاره‌ بود ولی‌

قصه‌ی‌ چاه‌ِ آب‌ِ شهر فکرا رُ راحت‌ نمی‌ذاشت‌
 
مش‌ رمضون‌ ! دیدی‌ تو شهر رو گُرده‌ی‌ ما زین‌ زدن‌ ؟

دیدی‌ که‌ پهلوونا رُ با یه‌ کلَک‌ زمین‌ زدن‌ ؟

غول‌ِ سیاه‌ِ وسوسه‌ غیرت‌ِ ما رُ خورده‌ بود.

کباب‌ِ چرب‌ِ پایتخت‌ گوشت‌ِ الاغ‌ِ مُرده‌ بود.
 
چشمه‌ بودیم‌ سراب‌ شدیم‌ ، بره‌ بودیم‌ کباب‌ شدیم‌

ستاره‌ بودیم‌ توی‌ شب‌ اما یهو شهاب‌ شدیم‌

تو غربت‌ِ آهن‌ُ دود کوه‌ غرورمون‌ شکست‌

کوپن‌فروش‌ِ خسته‌ی‌ میدون‌ِ انقلاب‌ شدیم‌
 
دیدی‌ چه‌ ساده‌ گم‌ شدن‌ آرزوهامون‌ توی‌ باد ؟

آخ‌ ! چی‌ می‌شه‌ که‌ نون‌ِ دِه‌ باز توی‌ سفره‌مون‌ بیاد ؟

اما نه‌ پای‌ رفتن‌ُ نه‌ روی‌ برگشتنی‌ هست‌

زندگیمون‌ همین‌ شده‌ ، خنده‌ کم‌ُ گریه‌ زیاد
 
مش‌ رمضون‌ ! دیدی‌ تو شهر رو گُرده‌ی‌ ما زین‌ زدن‌ ؟

دیدی‌ که‌ پهلوونا رُ با یه‌ کلَک‌ زمین‌ زدن‌ ؟

غول‌ِ سیاه‌ِ وسوسه‌ غیرت‌ِ ما رُ خورده‌ بود

کباب‌ِ چرب‌ِ پایتخت‌ گوشت‌ِ الاغ‌ِ مُرده‌ بود

  • برباد رفته

متنی دلنشین از چارلز بوکوفسکی

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی…
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!

  • برباد رفته

عکس نوشته ای از مرحوم خسرو شکیبائی

  • برباد رفته

گاهی وقت ها

گاهی اوقات بر سر راه آدمیزاد آدم هایی قرار میگرند

که فراتر از یک دوست معمولی هستند؛

که می شود با آن ها به هر چیزی بخندی

دوست هایی هستند در زندگی

که بی دغدغه می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد؛

می شود یادت برود که میزبانی یا مهمان!

جایی که هستی خانه اوست یا خانه خودت!

حتی می شود ناگفته های دلت،

آن هایی که جرأت گفتنش به خودت هم نداری، بهشان بگویی

و …مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند!

چقدر خوبند این آدمها

و چقدر همه ما نیاز داریم

به حداقل یکی از آنها…

  • برباد رفته

یک شعر زیبا با شاعری نا شناس

گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند

سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ...

هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛

روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!!

چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش

چوب نامردی اگر در آستینت میکنند ...

ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن

چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند

نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است

آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ...

  • برباد رفته

داستانی در باره خانه سالمندان

رفته بودم خانه سالمندان

مادری را در آنجا دیدم، رو به او کردم و به او گفتم :

مادر چرا آوردنت اینجا...؟

گفت:من خودم اومدم مادر...

گفتم؛آخر مگر میشود؟یک  مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل را طلب کند...؟

گفت؛هر چیزی یک تاریخ انقضایی دارد مادر...شاید من هم تاریخم گذشته بود...

گفتم؛چند وقت یک بار به شما سر میزنند...؟

گفت؛الان هفت سالی میشود که از آنها خبری ندارم...یک شماره دارم،که هفت سالی میشود که خاموش هست...

بغضش ترکید...پیشانیش را بوسیدم و امدم بیرون...

یادم می آمد که خواهر برادرها وقتی دعوایشان میشد،

میرفتند دامنِ مادرشان را سمتِ خودشان میکشیدند و داد میزدند:

"مامانِ منه...مامانِ خودمه..."

و حالا،مادرشان را به هم تعارف میکردند و هیچ کدام حاضر نبودند تحویل بگیرند... 

پیرزنی به من گفت؛

پیر شی جوون ولی نوبتی نشی

سوال کردم:حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟

گفت:فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت را نداشتی

بین بچه هایت به خاطر نگهداریت دعوا نشود که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.

از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند

و هیچ کدام از ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشویم!

  • برباد رفته

ایمانی کودکانه به خـــــدا …!

در جامعه ای زندگى می کنیم که بسیاری از مردمانش:

با یک " استخاره " هدف تعیین می کنند ،

و با یک "عطسه " از هدف خود دست میکشند ...!

میان آرزوی تو و معجزه خداوند دیواری است به نام:

اعتمــاد...

پس اگر دوست داریم به آرزوهایمان برسیم با تمام وجود به او اعتماد کنیم ..

هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست

زیرا به مهربانی مادر و حمایت پدر ایمان دارد ...

ای کاش ایمانی داشتیم از جنس کودکانه...!


  • برباد رفته

طعم بستنی یخی

در زمان کودکی اکثر بستنی ها  یخی بودند

اما الان نیست و نسبت به گذشته کمتر پیدا می شود

اما با همه این ها باز هم بستنی یخی لذت و طعم بسیار لذیذی  داردنسبت به بستنی های معمولی این دوره

بستنی یخی با ان طعم های پرتقالی و شاتوتی و طالبی و فالوده های خود که با اولین گاز حس می کنی که در بهشت  پا گذاشتی …

که به همین دلیل جوری دیگر از بستنی یخی را یخ در بهشت می نامند

با همین حس گذاری دندان ها و زبان با همان طعم دلپذیر و همان حس پا گذاشتن در بهشت در روز های گرم تابستان و روز های افتابی  …

روز های افتابی که با برداشتن مقدار کمی پول به سمت بازارچه میرویم

تا با خرید بستنی یخی کمی از یخ بودن آن برای خنکی تن گرمازدهی ما استفاده کنیم

و با دوستان خود به کوچه برویم

و بازی را از سر بگیریم

و با صدای بلند بخدیم

با همین خنکی لحظه ای بستنی یخی

  • برباد رفته

شعر ی از ایرج جنتی عطائی

قلبِ تو ، قلبِ پرنده!

 پوستت اما ، پوستِ شیر!

 زندونِ تنُ رها کن!

ای! پرنده! پر بگیر!

 

اونورِ جنگلِ تن سبز، پشتِ دشتِ سر به دامن،

 اونورِ روزای تاریک، پُشتِ نیم شبای روشن،

 برایِ باورِ بودن، جایی شاید باشه، شاید!

 برایِ لمسِ تنِ عشق، کسی باید باشه، باید !

که سرِ خستگی هاتُ به روی سینه بگیره !

 برای دلواپسی هات، واسه سادگیت بمیره !

 

 حرفِ تنهایی ، قدیمی، امّا تلخُ سینه سوزه !

 اولینُ آخرین حرف، حرفِ هر روزُ هنوزه !

 تنهایی شاید یه راهه، راهیِ تا بی نهایت !

 قصّه ی همیشه تکرار، هجرتُ هجرتُ هجرت...

اما تو این راه ، که همراه جُز هجومِ خارُ خس نیست،

 کسی شاید باشه، شاید... کسی که دستاش قفس نیست !

 

 قلبِ تو قلبِ پرنده

 پوستت اما، پوستِ شیر !

 زندونِ تنُ رها کن!

 ای! پرنده! پر بگیر!

  • برباد رفته

دلم عصر دیگری میخواست ولی افسوس

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌

در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد!
 
دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌

در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌،

نه‌ در عصر دیسکو

ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌!
 
دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌

عصری‌ که‌ در آن‌گنجشکان‌، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند،

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها

عاشقان‌

شاعران‌

کودکان و دیوانگان‌!
 
دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود

ولی‌ افسوس‌

ما دیر رسیدیم‌

ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود