۱۷۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

داستان مادر و پسر و خواستگاری

دکتری برای خواستگاری دختری رفت

ولی دختر او را رد کرد و گفت:

به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! 

آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:

در سن یک سالگی پدرم مرد

و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست

حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است

نه فقط این، بلکه ، گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است

به نظرتان چکار کنم!!

استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛

به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا تا به تو بگویم که چکار انجام دهی!!! 

و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد

ولی با حوصله دستان مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود

شست

اولین بار بود که :دستان مامانش را

درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده

و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید ،

بطوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. 

پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند

و هموان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:

ممنونم که راه درست را به من نشان دادید! من مادرم را به امروزم نمیفروشم

چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!         

هر کس مادرش رو ا دوست دارد  بفرستد برای همه

خاک پاتم مادر..

  • برباد رفته

لاکچری ترین حال زمستان در کودکی من

بچگی هایِ شما هم ؛با دیدنِ جلدِ براقِ وِیفِر ، حال عجیبی داشت ؟!

با پنجاه تومانِ ناقابل می شد لواشک و پفک خرید و توی کوچه در نهایتِ طُمانینه خورد و کلی دلِ بیقرار را آب کرد ؟!

یا مثلاً عصرها موقع بازی یک ساندویچ جانانه از ماست درست کرد

و با کلی کثیف کاری رفت توی کوچه و کنار دوستان ،

با ولَع خاصی نوش جانش کرد ؟!

بچگی های شما هم؛ لاکچری ترینِ حالتِ زمستان ها ،

یک کتانیِ لِژدار و یک چتر رنگ رنگی و یک جفت دستکش بود ؟!

یا مداد رنگی های جعبه آهنی ، بالاترین آپشنِ کلاس محسوب می شد ؟!

شما هم دور از چشم مادر، آجیل و شیرینیِ عید را قبل از رسیدنِ مهمان تمام می کردید

یا مثلاً در نهایتِ دل رحمی ، فقط پسته و بادام هایش را ..‌؟!

شما هم مثل ما به جای توپ چهل تکه ی گران قیمت ،

چندین توپ پلاستیکی می بریدید و توی هم جا می دادید و با تَوهُم چهل تکه بودنش حین بازی ، کلی هم ذوق می کردید ؟!

شما هم ماهی های عیدتان که می مُرد ، برایشان مراسم تشییع با گلبرگ و پارچه مشکی می گرفتید ؟!

بچگی های شما هم اینطوری بود یا فقط ما از این کارها می کردیم ؟!

آخ که چقدر دلم هوای تمام این نوستالژی های جانانه را کرده ...

کاش در همان روزهایِ شیرین و بی تکلّف ، جا می ماندیم ...

  • برباد رفته

عکس نوشتی برای پایان زمستان

  • برباد رفته

یادی از گذشته و صد افسوس از اصول آن ..............

روزگاری در زدن هم اصولی داشت ،

کوبه زنانه داشتیم و مردانه...

و وقتی در زده میشد

صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،

زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...

مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند

تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو ، خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است..

منزلها بیرونی و اندرونی داشت

و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...

آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،

نه سیستم امنیتی در منازل بود

و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...

اطمینان

و شرافت

و وفاداری

و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان

و آبروداری زوجین،

اصل زندگی بود...

من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد

و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق

و فرزندان طلاق...

نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،

صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد...

و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی

و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت

و نصف بدنمان زیرکرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم....

پاییزی وزمستانی پراز باران داشتیم

یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...

سفره مان برنج بخود کم میدید،اما صفا و سادگی داشت...

و نج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر...

آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...

تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...

چه حرمتی داشت پدر و مادر...

و پولها و مالها چه برکتی...

چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،

و چقدر از خدا میترسیدیم...

کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،

با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...

زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،

زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،

آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...

نفهمیدم چی شد

ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها

همه یکباره جمع شد...

حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت

و دربهای ضدسرقت

و آدمهایی که سخت فخر میفروشند

و متکبرند

گویی هرگز نمیمیرند

و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...

چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم.

یادش بخیر آن روزها

  • برباد رفته

گاهی نیاز داریم تا...........

گاهی آدم نیاز دارد نفهمد..

نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ لِی لِی بازی کند...

نیاز دارد بستنی قیفی بخرد، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند...

یا گاهی روی جدول های خیابان راه برود..

آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد..

بلند بلند بخندد...

تابغضش گرفت، بزند زیر گریه و با مشتهایش پلکهای خیسش را پاک کند..

درست شبیه کودکی اش...!

آدم است دیگر...

آمده تا برای خودش زندگی کند... نه مردم!

من نمیدانم .. کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم..

هرکس باید خودش باشد..!

دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم..

آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود،

که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم...!

  • برباد رفته

کمی درباره عمو فیروز

  • برباد رفته

نسخه نویسی یک پزشک خوب

بچه که بودم فکر میکردم:

پزشک خوب کسی است  که آمپول تجویز نکند!

بزرگتر که شدم فکرکردم:

پزشک خوب پزشکی ست که جاهایی را که درد میکند هی فشار ندهد

و نگوید: اینجات درد میکنه؟

الان اما... فکرمیکنم :

پزشک خوب کسی است که وقتی با شکستگیه دل و سندروم غصه بهش مراجعه میکنی

با آپسلانگ دهانت را باز کند

تا چک کند آخرین بار که مزه خوشبختی را چشیدی کی بوده!؟

دستانت را نگاه کند تا مطمئن شود عشق را لمس کرده ای..

برایت یک دل گرافی بنویسد تا ببیندحال دلت خوب خوب است یانه؟!

بهت پیشنهاد یک درد و دلومتری بدهد

تا ببیند الکترو زندگیوگرافی ات نرمال است؟

و در آخر یک نسخه پر از شادیوفن و مولتی امید و آنتی غصه برایت بنویسد!

و اما این پزشک خوب میتواند هر کسی باشد...

 یک رفیق خوب،

یک خواهر،

یک برادر ،

یک مادر و پدر خوب...

  • برباد رفته

و چه چیزها که ....بماند

روزهای رفته ی سال را ورق میزنم .......

چه خاطراتی که زنده نمیشوند.......

چه روزهاکه دلم میخواست تا ابد تمام نشوند

وچه روزهاکه هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد.......

چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود.......

چه لبخندهاکه بی اختیار برلبانم نقش بست

و چه اشک هاکه بی اراده از چشمانم سرازیر شد......

چه آدم هاکه دلم راگرم کردند چه آدم ها که دلم را شکستند......

چه چیزهاکه فکرش را هم نمیکردم وشد و چه چیزهاکه فکرم را پرکردو نشد.......

چه آدم هاکه شناختم و چه آدم هاکه فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان.......

وچه .......

وچه ............

و چه ...............

و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود.......

کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا......

آرامشی که هیچگاه تمام نشود....

  • برباد رفته

عکس نوشت:جزیره باش

  • برباد رفته

تفسیر یک ضرب الامثل

رستم،

پهلوان نامدار ایرانی،

در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند.

هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.

پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد.

رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.

افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست

بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.

پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد.

آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.

وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند.

رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.

رستم بیدار شد.

جای خالی رخش را دید.

زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.

بعد با صدای بلند به رخش گفت:

« می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »

بعد برای دلداری خودش دوباره گفت:

« عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »

از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود،

رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:

چنین است رسم سرای درشت

گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود